بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

از جمله ویژگی‌های نگارنده این بود که تبحر خاصی در شکستن قلب و دور کردن آدم‌هایی داشت که برایش احترام قائل بودند و دوستش داشتند، و صرف کردن وقت و عمر و انرژی برای کسانی که نه احترامی نشان دادند نه علاقه‌ای. 

 

نوشته شده در یکشنبه سی ام آذر ۱۳۹۹ساعت 12:16 توسط ماوی| |

وقتی ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدیم و دیگه خوابمون نمی‌بره،

وقتی یک عالمه کار تیک نخورده تو چک لیستمون هست که حوصله‌ی انجامشو نداریم،

وقتی از نظر عاطفی و احساسی تو شرایط نامیزون و سردرگم کننده‌ای قرار داریم که قراره بابتش فردا اول وقت زنگ بزنیم و از تراپیست وقت بگیریم،

وقتی زندگیمون تبدیل به شلم شوربایی شده که انگار قادر به جمع و جور کردنش نیستیم،

چی‌کار کنیم؟

یه پاکت پفک باز کنیم، هندزفری رو بزاریم تو گوشمون و پنج صبح با پاکت پفک در دست، با صدای بلند "یاسمن" کوروس رو گوش بدیم و تنهایی تا می‌تونیم برقصیم. 

نوشته شده در شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۹ساعت 5:20 توسط ماوی| |

همیشه سرِ نقطه عطف‌هایی این چنین، سر تصمیم‌هایی این چنین که می‌تونه مسیر زندگی رو به کل تغییر بده، به این فکر می‌کنم که یکسال بعد از این کجا خواهم بود؟ 

برای ثبت شدن و فراموش نکردن بزار اینجا بمونه... 

یکسال بعد از این کجا خواهم بود؟

لبخندی به لب خواهم داشت؟

احساس قدرت خواهم کرد؟

یا حسرت؟ 

 

 

 

پ.ن: از دیروز تا حالا انگار صدسال گذشته

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 7:49 توسط ماوی| |

"So, do it. Decide.
Is this the life you want to live?
Is this the person you want to love?
Is this the best you can be?
Can you be stronger? Kinder?
More compassionate? Decide.
Breathe in. Breathe out & decide.”

 

 

 Meredith Grey (Because she has the best qoutes ever.)

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 2:24 توسط ماوی| |

شب احساس غم می‌کردم. بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم تا شاید از دلگرفتگی‌ام کم کند و بتوانم بخوابم. به زحمت خوابم برد. چنین شب‌هایی معمولا هر چند ساعت یکبار از خواب بیدار می‌شوم و دوباره به خواب رفتن خودش داستانی دارد... این‌بار بعد از اولین بیدار شدن دیگر خوابم نبرد. از طرفی دیگر برخی فکرها و یادها هجوم آوردند و احساس دلتنگی دو چندان شد. دلم می‌خواست بخوابم، شب تمام شود تا بلکه صبح احساس بهتری داشته باشم. خوابم نبرد. ساعت را نگاه کردم. حداقل ۵ ساعت تا صبح مانده بود. شب ها چرا تمام نمی‌شوند؟

شروع کردم به چرخ زدن در اینستاگرام؛ حمیدرضا استوری کرده بود که:

Sometime all you can do is lie in your bed and hope to fall asleep before you fall apart.

"گاهی تمام کاری که می‌توانی بکنی دراز کشیدن روی تختت است و آرزوی اینکه پیش از هم فروپاشیدن به خواب روی..."

برایش نوشتم: حمید، می‌فهممش متاسفانه!

و نوشت: خوبه که می‌دونیم تنها نیستیم حداقل. 

 

راست می‌گفت. با خودم فکر کردم چند میلیون نفر آدم در حال حاضر بی‌خوابند؟ بابت چیزی رنج می‌کشند؟ احساس تنهایی می‌کنند؟ احساس می‌کنند زندگیشان معنا ندارد؟ چند میلیون نفر به سقف اتاقشان خیره‌اند و آرزو می‌کنند به خواب بروند؟ چند نفر روی تخت، کنار کسی، همسری، یاری دراز کشیده‌اند ولی حس غریبگی و تنهایی می‌کنند؟ بالش چند نفر از اشک خیس است؟ چند نفر در آشپزخانه‌های نیمه‌روشن در سکوت پس از نیمه شب نشسته و قهوه یا چایی می‌خورند یا کانال‌های تلوزیون را با آن برنامه‌های کسل کننده بعد از نیمه شب بالا و پایین می‌کنند؟ چند نفر تنگیِ دیوارهای خانه را تاب نیاورده اند به خیابان زده اند و بی هدف قدم می‌زنند؟ چند نفر گرسنه‌ اند؟ چند نفر از درد به خود می پیچند؟ چند نفر امروز عزیزی را به دستِ سرد خاک سپرده‌اند؟ چند نفر ترک شده‌اند؟ چند نفر شکست خورده اند؟  چند نفر خانه و شهر و کشور خود را ترک کرده و احساس غربت می‌کنند؟  چند نفر؟

به حرف حمید فکر می‌کنم. آیا همگانی بودن رنج بشر از ترسناک بودن آن می‌کاهد یا به رقت انگیز بودن جهان می‌افزاید؟

شانه بالا می‌اندازم بالا که نمی‌دانم، ولی به هر حال در این سیاره‌ی رنج، هر کس رنجی دارد‌.

اما تو نترس... من هم نمی‌ترسم.

ما سخت جانیم عزیزم، صبر می‌کنیم که صبح شود، پرده‌ها را کنار می‌زنیم تا آفتاب به اتاقمان بتابد، بلند می‌شویم و می‌گذاریم زندگی دوباره از ترک‌های قلبمان به درون راه پیدا کند. ما که قامتمان از سنگینی بارِ زیستن خم است ولی ادامه‌ می‌دهیم... 

نوشته شده در یکشنبه نهم آذر ۱۳۹۹ساعت 5:0 توسط ماوی| |

او می‌دانست پیرمرد با جاری شدن اشک‌هایش به چه می‌اندیشد و خود ریو هم به همان فکر می‌کرد؛ این‌که دنیای بی‌عشق، دنیایی مُرده است و همیشه زمانی می‌رسد که انسان از زندانش، کارش و وظیفه‌اش بیزار می‌شود و تنها چیزی که می‌خواهد یک چهره‌ی محبوب و قلبی گرم و آکنده از عشق است.

 

طاعون-کامو


برچسب: واژه‌های دیگران
نوشته شده در شنبه هشتم آذر ۱۳۹۹ساعت 22:46 توسط ماوی| |

1. دیشب آسمان سرخ بود. این یعنی که بی وقفه قرار است ببارد. دلم می‌خواست می‌شد بیرون زد و قدم زنان در خیابان به رقص دانه‌های سرگردان برف زیر نور تیرهای چراغ برق خیره شد. عوضش ولی تمام مدت در اتاقم نشستم، پشتِ سرهم لیوان زمستانی‌ام را پر از چای کردم، و سعی کردم این ترجمه‌ی کلافه کننده را به پایان برسانم و تحویل دهم. آخرش هم موفق نشدم. بس که خیالم به هزار جا پر می‌کشد. به ازای هر نیم ساعت کار یک ساعت دست به چانه تا دورترین فکرها و خیال‌ها می‌رفتم. به گذشته‌ها که انگار هرگز رهایم نخواهند کرد، و به تصویر خیالی از آینده‌ی نیامده... یادم افتاد جایی خوانده بودم یکی از نشانه‌های بلوغ ازدواج این است که با چشم باز غرق خیال نشوی. انگلیسی زبان‌ها می‌گویند day-dreaming. همان وقت فهمیدم حالا حالا ها طول می‌کشد تا من بزرگ شوم و یا شاید هرگز بزرگ نشوم و فقط نقش انسان‌های بالغ را بازی کنم. خلاصه، آن قدر با این پروژه و با اهمال کاری و فکر و خیالاتم سرگرم شدم که دیدم صبح شده. به عادتِ همیشه، در روزهایی این چنین، آهنگِ "برف" فرهاد را باز کردم، هرچند که ترانه‌ی فرهاد سراسر دلگرفتگی است. پرده ها را کنار زدم و به آن سفیدی بکر و دست نخورده نگاه کردم. با خودم گفتم چندمی شد ماوی؟ بیست و پنجمین برفِ اول. از تصویر اینکه چند ماه دیگر بیست و پنج ساله می‌شوم ترسیدم. با خودم گفتم خوب نگاه کن؟ چندتای دیگر را قرار است ببینی؟ 

گاهی که از دست زندگی و تکرار مکررات خسته می‌شوم، همان زمان‌هایی که احساس می‌کنم جهان دیگر چیز جدیدی برای عرضه ندارد و همه چیز پیش پا افتاده و دم دستی شده و انگار حرف جدیدی نیست که بشر بزند، یادم می‌افتد که طبیعت هنوز برای من بدیع است و خدا را شکر می‌کنم. انگار در آخرِ خط، فقط طبیعت است که به زندگی وصلم نگه می‎‌دارد. اولین برف بعد از این همه سال، شبیه همان اولین برف‌های هفت سالگی است. از خواب بیدار می‌شدیم و با حیرت می دیدیم زمین در عرض یک شب دگرگون شده. همان روزها که تنگ بخاری می‌نشستیم و با چشم‌های پف کرده چای شیرینمان را هم می‌زدیم و بابا تند تند شماره‌ی اداره آموزش و پرورش را می گرفت که بفهمیم تعطیل شده یا نه و بعد جست می زدیم سمت پتوهایمان و تا بیخ گوشمان پتو را بالا می کشیدیم و می خوابیدیم... 

 

2. این روزها کمی کلافه‌ام. دلم سفر می‌خواهد. دلم می‌خواهد لااقل تا خواهر ایران است چند روزی کنارش باشم. به سرم می‌زند همین لحظه کوله‌ام را جمع کنم و بلیط اتوبوس بگیرم، ولی بعد فکر کرونا را می‌کنم و منصرف می‌شوم. دلم یک اتفاق تازه می خواهد. و کوه. کوه. کوه. محض رضای خدا دلم کوه می‌خواهد. دلم می‌خواهد روی قله تا زانو در برف فرو رفته، با بینی سرخ و یخ زده لرزان قدم بردارم و از آن ارتفاع با تعجب به آن همه راهی که آمده ام نگاه کنم. و در دلم به هیچیِ جهان تلخند بزنم. 

 

این عکس را سهیل گرفته. یادم هست درست همین جاها بود که پرسید اصلا برای چه پا شدیم آمدیم اینجا؟ در دلم گفته بودم برای هیچ سهیل. مگر بقیه ی افعال زیستنمان غیر از این است؟ مگر تمامِ این بازی دویدن پیِ چیزی نیست که نمی دانیم چیست؟ و در دلم به خودم گفتم سختش نکن. لذت می بری؟ لذتش را ببر. پی چرایش نباش. بعد از برگشت دیدم که او هم از این قله و از پرسشش در وبلاگش نوشته بود و با لبخندی از تعجب خواندم که او هم جواب سوالش را اینطور داده:

برای هیچ. 

 

نوشته شده در جمعه هفتم آذر ۱۳۹۹ساعت 8:35 توسط ماوی| |

این‌روزها که کلاس‌ها و کارم در کلینیک هم مجازی شده، و بچه‌ها را فقط از قاب تماس‌های تصویری می‌بینم، تنها دیدارهای گاه به گاهم با میم، عزلت و خلوتم را می‌شکند.

ساعت‌ها رانندگی می‌کنیم، و ساعت‌ها حرف می‌زنیم. تنها سرگرمی‌مان همین است. گاهی ماشین را نگه می‌داریم و در چنارستان‌های آخر شهر قدم می‌زنیم، گاهی بیرون شهر به تماشای غروب می‌رویم.‌

قبل‌ترها که اسامی مُردگانی که می‌شنویم کمتر بود، جرات می‌کردیم در ماگ‌هایمان از تنها کافه‌ی این شهر کوچک و ساکت و سرد، قهوه بگیریم و سر شب در خیابان خلوت روبروی کافه بخوریم و با دیدن جوان‌هایی که داخل کافه در هم می‌لولند کمی احساس کنیم که زندگی جریان دارد! هرچند که مثل همه‌ی ناظرهای بیرونی با تاسف سر تکان دهیم که پس کو فاصله‌ی اجتماعی؟

روتین سه شنبه‌هامان همین بود. قهوه‌های بیرون‌بر سرشب از کافه فانوس.‌ میم عاشق قهوه‌است. من قهوه دوست ندارم. ولی کنار او بودن را دوست دارم، و اینکه چیزی ما را به هم وصل کند... سه‌شنبه‌های فانوس انگار چیزی بود که می‌توانست بعد از این چند سال وقفه در رفاقتمان دوباره ما را به هم وصل کند. درباره‌ی این تقریبا سه سال و نیم اغلب سکوت می‌کنیم. میم مایل به حرف زدن راجع به این سالها نیست. من هم اصراری نمی‌کنم.  

روزها خیلی کُند و بی ماجرا می‌گذرند. زمان در این شهر انگار یخ زده... گاهی حوصله‌ام را سر می‌برد. گاهی دلتنگ روزهای شلوغ تهران می‌شوم. دلتنگِ جمع‌های دوستانم، دلتنگ روزهایی که تا سرحد مرگ کار می‌کردم و درس می‌خواندم و خسته می‌شدم.

ولی از تصمیمم برای آمدن دوباره به اینجا پشیمان نیستم... یا شاید هنوز نیستم. آن شهرِ دیوانه‌ی شلوغ کم کم داشت مرا می‌بلعید... باید خودم را نجات می‌دادم.

این شهر چطور؟ آرامشش را دوست دارم. آسمان تمیزش را دوست دارم. باغ‌هایش را هم. از مردمش هم به اندازه‌ی گذشته بیزار نیستم و حتی می‌توانم بهش احساس تعلق کنم. سرمایش را دوست دارم. نزدیک خانواده‌ام بودن را.‌ پاییزهای خیس و سردش را. زمستان‌های پرسوزش را...

ولی، از بدوِ ورودم به اینجا می‌دانستم باید روحم را محکم در آغوش بگیرم و نگذارم در انفعال و سردی و سکون اینجا بمیرد... 

 


برچسب: روزمره‌ها
نوشته شده در شنبه یکم آذر ۱۳۹۹ساعت 4:29 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody