بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

ساعت سه بعد از نیمه‌شب، در حالی که تصاویر و آدم‌ها و فکر‌ها و مکان‌ها از سفری که رفتم توی ذهنم می‌چرخند دراز کشیدم. یک عالمه کار تلنبار شده هست و ذهن من قصد خاموش شدن نداره و انگار هنوز در سفره...

فردا باید لباس‌های محل کارم رو بپوشم، منتظر تاکسی بایستم، با کفش‌های رسمی پاشنه‌دار با سرعت کوچه‌های منتهی به سرکارم رو بدوم و برگردم به قالب ماوی‌ای که بودم. هستم، یا شاید هم نیستم یا شاید هم «تقریبا» هستم...

کلمه‌ها تو ذهنم مثل ابرهای پراکنده سرگردانند، احساس دلتنگی و گمشدگی می‌کنم. (مثل همیشه.) ولی گمونم خوشحالم؟ 

 

 

نوشته شده در سه شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۱ساعت 3:12 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody