بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی


۱. گمانم نه یا ده سال پیش بود که فیلم 《مُهرِ هفتم》 برگمان را دیدم. چیز زیادی از فیلم یادم نیست. فقط خاطرم هست که داستان، داستانِ شوالیه‌ای بود که روبروی مرگ می‌نشیند و شروع می‌کند با او به شطرنج بازی کردن. یک صحنه و یک دیالوگ از این فیلم هست که  هنوز به وضوح سالهای پیش در خاطرم هست و هنوز به کلماتش فکر می‌کنم.
همان‌جایی که شوالیه حین بازیِ شطرنج به چشم‌های مرگ نگاه کرد و گفت: 《پس تکلیفِ کسانی‌ که می‌خواهند باور داشته باشند، اما نمی‌توانند چه می‌شود؟》
《پس تکلیف کسانی که نه می‌خواهند و نه می‌توانند باور داشته باشند، چه می‌شود؟》

۲. دوستی دارم که می‌گفت در روزهایی که اعتقادم را به وجود خدا از دست دادم تا مدتی سرگردان بودم، انگار که زیر پایم خالی شده باشد. پناهی نداشتم. تکیه‌گاهی نداشتم. احساس می‌کردم ذره‌ی ناچیزی در فضا هستم که دستاویزی ندارم.
می‌گفت مدت‌ها قبل از آنکه اعتقادم به خدا را از دست بدهم وجودش برایم بی‌اثر شده بود. بنابراین فکر کردم باید این تکیه‌گاه را درون خودم پیدا کنم. باید دنبالِ چیزی واقعی‌تر و ملموس‌تر بگردم. می‌گفت حالا یاد گرفته‌ام با ترس و تردیدم زندگی کنم. گاهی خیلی دشوار است، ولی اشکالی ندارد! زندگی را اینطور بیشتر دوست دارم.

۳. داشتیم قدم می‌زدیم و پ از مضحک بودن و غیرمنطقی بودن برهان‌هایی که برای اثبات وجود خدا به کار می‌برند می‌گفت. موافق بودم. حتی منی که به زعم خودم خداباورم هیچ وقت نتوانستم با این برهان‌ها راضی شوم. آن لحظه‌ای که داشتیم از پیاده‌روهای باریکِ خیابان رد می‌شدیم و پشت سرش بودم، دوباره پرسیدم پس به وجود خدا اعتقاد نداری، نه؟
و بعد آرام تر گفتم: ولی من خدا را باور دارم.
بیشتر اما انگار داشتم با خودم با صدای بلند حرف می‌زدم.
همان لحظه در ذهنم داشتم از خودم می‌پرسیدم که چرا ؟ چرا باورش دارم؟ زمانی بود که وجود خدا برایم بدیهی بود.‌ وجودش را احساس می‌کردم همانطور که وجود خودم را احساس می‌کنم.  اما از جایی به بعد دیگر انگار این کافی نبود. از یک جایی به بعد انگار 《انتخاب》 کردم که باورش داشته باشم.
انتخاب کردم که در انتهای روز با او حرف بزنم. انتخاب کردم از تنهاییِ بزرگم که گاهی مرا می‌ترساند به او پناه ببرم. انتخاب کردم که باور کنم می‌توانم تمامِ شکایت‌های عالم را برایِ او ببرم. حتی شکایت از اینکه نمی‌شود از وچودش مطمئن بود. انتخاب کردم که باور داشته باشم می‌توانم از او بخواهم مراقبمان باشد. مراقبِ جهان و انسان‌هایی چنین شکننده. خواستم باور کنم که رنج و استیصال انسان‌ها را می‌بیند و روزی همه چیز بهتر خواهد شد. با خودم گفتم میلیون‌ها سال است که انسانها در رد و اثبات خدا دلیل می‌آورند. اما چطور می‌شود بودنش را اثبات کرد؟ یا نبودنش را؟ فکر کردم قضیه بیشتر به انتخاب آدم‌ها بستگی دارد. و من جایی انتخاب کردم خدایی را باور داشته باشم که نمی‌توانم وجودش را برای کسی ثابت کنم، حتی خودم.
انتخاب کردم که باورش کنم و پرسش‌های بی‌جوابم را طلبکارانه از او بپرسم. انتخاب کردم که باور کنم صدایم را می‌شنود، تا در انتهای شب وقتی دارم  تلاش می‌کم گره‌های کلافِ درهم ذهنم را باز کنم از او بپرسم 《اما تکلیف کسانی که می‌خواهند اما نمی‌توانند باور داشته باشند، چه می‌‌شود؟》

 

نوشته شده در یکشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۹ساعت 3:32 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody