بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

صبح بعد از خواب طولانی و بی وقفه ای که احتمالا به خاطر مسکنی بود که دیشب خورده ام بیدار شدم. نور از لای پرده به چشمم می زد و درد ناشی از جراحی دندان عقلم برگشته بود. دوباره روز قبل را و دندان پزشکم را که با زور داشت دندان مخفی را از زیر لثه ام بیرون می کشید و خودم را که نه از درد بلکه از شوک جراحی دندان عقل که قبلا تصورش را نداشتم به معنی واقعی کلمه روی یونیت می لرزیدم یادم آوردم و با خودم گفتم امروز لیاقتش را دارم که تمام روز زیر پتو چمباته بزنم و از جایم بلند نشوم. این روزهای مریضی راستش خوشحالم می کنند. انگار مجوز این را می دهند که تمام روز را به بهانه ی استراحت هیچ کاری که تمایل به انجامش نداشته باشم نکنم و وجدان درد هم نداشته باشم. چه مجوزی بهتر از لثه ی ملتهبی که درد می کرد و تقارنش با روز جمعه؟ برخاستم و ژلوفن دیگری را خوردم و بعد سراغ «آداب ترک کردن تو» رفتم. من درد داشتم و دلم می خواستم تمام این روزِ پاییزی که انگشت های پایم در آن یخ زده و بی حس بود زیر گرما و امنیت پتویم پناه بگیرم و در قصه و داستانی گم شوم.

حدس می زدم داستانی باشد که بی وقفه بخوانمش. با خودم فکر کردم آخرین باری که قصه ای را بی وقفه خوانده ام کی بود؟ چند سال پیش؟ پنج؟ هشت؟ ده؟ یاد گذشته افتادم و نیازم به کلمات. روزهایی که قصه ها را می بلعیدم، به کلمه ها نیاز داشتم و گاه نیمه های شب از خواب بیدار می شدم و با هیجان کتابی را که کنار بالشم گذاشته بودم باز می کردم تا ادامه ی داستان را بخوانم اما از تمام شدنش هم می ترسیدم. چون می دانستم با تمام شدن قصه چند روزی در جهان واقعی ملال انگیز تنها خواهم بود تا داستان دیگری را پیدا کنم. همان سالها بود که با قیژ قیژ اینترنت دایال آپ صفحه های وبلاگ های محبوبم را باز می کردم و چون می ترسیدم کارت های اینترنت دو ساعته ام تمام شود، صفحه ها را تند تند باز می کردم و ذخیره می کردم تا پس از قطع اتصالم به اینترنت با خیال آسوده بخوانمشان. همان سالها بود که نویسنده ی این کتابی که امروز در دست داشتم، وبلاگ نویسی بود که نوشته هایش را تمام و کمال و با لذت خوانده بودم. و هنوز جمله ها و روایت هایش در ذهنم پرسه می زدند.

با کنجکاوی به تصویر جلد کتاب نگاه ردم. انگار که بخواهم یک ماجراجویی را شروع کنم. اینکه در داستان ها همیشه بخشی از واقعیت نویسنده وجود دارد، زمانی که نویسنده را خواه به واسطه ی ارتباطات شخصی یا به واسطه ی نوشته های پیشنیش بشناسی، باعث می شود، یا دست کم برای من باعث می شود که لذت حدس و گمان هم به خواندن اضافه شود. حدس و پرسش اینکه کدام بخش های داستان تجربه های واقعی نویسنده بوده؟ کدام حس ها؟ کدام فکر ها؟ و اینکه هیچ وقت نمی توانی راجع به این حدس ها مطمئن شوی هم حتی به لذت ماجرا اضافه می کند. شبیه یک بازی است. من از همان سطرهای ابتدایی نویسنده ی کتاب را در شخصیت عماد دیدم. هرجا که در لا به لای جمله های عماد، در لا به لای ماجراها رد آشنایی می دیدم یا چیز آشنایی را حس می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم. در عین این آشنایی میان داستان غافلگیر می شدم و تازگی کلمات به ادامه دعوتم می کرد.

تمام روز را در همین نقطه ی امن اتاقم باقی ماندم. جز بلندشدن های گاه به گاه برای خوردن چیزی.

سراغ یخچال رفتم و بدون احساس گناه بستنی برداشتم و برایم مهم نبود که قرار بود امسال قند کمتری بخورم. لثه ی من ملتهب و زخمي بود و حق داشتم که بستنی سرد بخوردم که التهابش را کم کنم و گورپدر سالم خواری.

نزدیک های ظهر به میانه ی کتاب رسیده بودم. دردم هم خوب شده بود و وقتی در آینه نگاه کردم دیدم حفره ی عمیق کم کم بسته شده. اما دلم می خواست در دنیای عمادی که معشوقه اش ترکش کرده بود یا هم او می خواست یادش را ترک کند، بین بقیه ی آدم هایی که از دل قصه برایم واقعی شده بودند، بهرام، بابک، بهار، سارا، سروش و .... بمانم و از تنهایی و ملال جمعه کم کنم.

در صفحه های پایانی، میل عماد برای نوشتن سطرهایی به قول خودش فراطبیعی در میانه ی داستانی زمینی، دوباره لبخند و تعجب توام به چهره ام آورد. و بعد در همان ساعت های عصر که خورشید کم کم می رود و اتاقم تاریک می شود کتاب با پایانی که خیلی توقعش را نداشتم تمام شد. پرده ی اتاق هنوز کشیده شده است و در اتاق نیمه تاریک هنوز دراز کشیده ام و لپ تاپ روی پاهایم است و انگار اثر مسکن از بین رفته یا شاید هم چون دیگر مشغول خواندن نیستم درد خفیفی برگشته است.

باید بلند شوم، دوش بگیرم، لباس های فردا را اتو کنم، و از روز جمعه ای که پس از سالها با خواندن بی وقفه ی کتابی همراه بودم، به جهانِ دیگرم برگردم.

نوشته شده در جمعه بیست و دوم مهر ۱۴۰۱ساعت 17:50 توسط ماوی| |

در سفر اصفهانم شناختمش. از هلند رکاب‌زنان به ایران آمده بود، سفر با دوچرخه را دوست داشت چون دلش می‌خواست رنج جاده و سفر را احساس کند! انگار زندگی بی چالشش در آمستردام حوصله‌اش را سر برده بود.

پیام داده و از احوالم پرسیده و گفته که «نمی‌توانم زندگی در شرایطی که امروز در آن هستید را متصور شوم! متاسفم! لطفا مراقب خودت باش و امن بمان!»

با خودم یک‌بار دیگر این‌روزها را مرور می‌کنم؛ خشم، غم، استیصال، بیم، امید، گیجی، ابهام، ابهام، ابهام...

یادم است در دوران دانشجویی به استادم که می‌گفت شما باید چشم انداز ده ساله‌ی روشنی برای زندگی خود داشته باشید و اینکه نمی توانید تصویر روشنی از ده سال آینده‌تان بدهید نشان بی مبالاتی شماست با خشم و خنده گفته بودم که استاد انگار واقف نیستید در چه جغرافیایی زندگی می‌کنیم؟ این چند سال اخیر با کمک برنامه‌ها و چشم‌اندازهای چندماهه و یکساله به جلو رفته‌ام، حالا ولی همه‌چیز بیش از پیش پشت ابر بی‌ثباتی و ابهام است... و حتی یکسال و چندماه هم دور و عجیب و غیرقابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد.

جوابش را می‌نویسم:«ممنونم. ما اینجا آموخته‌ایم که تاب آور باشیم. به هر حال زندگیمان ادامه دارد و مراقب خودم خواهم بود...»

جوابم را دوباره می‌خوانم و روی «زندگی» مکثی می‌کنم، این عزیزترین داشته... اینکه این‌روزا بیش از همه می‌خواهمش، اینکه از دستمان می‌دزدندش و از ما دریغش می‌کنند، این که دوباره بازش می‌گیریم... این واژه‌ی عزیز...

زندگی

نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۴۰۱ساعت 19:28 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody