بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
زندگی روز به روز داره پیچیدهتر و سختتر میشه. نکتهی ترسناک اینه که وقتی به آینده فکر میکنی و سعی میکنی چشم اندازی برای خودت ترسیم کنی میبینی که نه خیر! هیچ چیزی قرار نیست آسون تر بشه، همه چیز اتفاقا رو به پیچیدگی و دشواریه و تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که خودت رو مجهز و آماده کنی برای چالشها. به هر حال زندگی همینه ماوی خانم، کی بهت گفته که زندگی قرار بود آسون باشه؟ پ.ن: از اون شباییه که از شدت استرس و فشار حس میکنم قلبم داره میزنه بیرون و طپش دیوانهوارش رو حس میکنم. اما این نیز بگذرد... 1. پیشنهاد عقیم سازی زنان کارتن خواب را گمانم سالِ 94 یا 95 برای اولین بار شنیدم. همان سالها بود که به خاطر کاری که انجام میدادم به کورههای آجرپزی و کپرهای اطرف شهرری رفت و آمد داشتم. همان سالها بود که میدیدم زنانی خمار و بی خبر از جهان پیرامون از مردانی مست و خراب تر از خود باردارِ کودکانی میشوند که زندگیشان از همان ابتدای کار پر از چالش است. همان سالها بود ک یک روز در بیمارستانِ لقمان سهیل را بغلم گرفته بودم و بلد نبودم نوزاد چهار ماههای را که از خماری گریه میکرد آرام کنم! از مادرهای اتاقها کناری کمک میخواستم و انگار آنها هم بلد نبودند. بچهی هیچ کدام از آنها اعتیاد نداشت. بچههای آنها آغوش امن داشتند، سینهی مادرانشان را داشتند که برای اولین و ابتدایی ترین نیازشان به آن چنگ بزنند و احساس امنیت کنند. همان زمان که سهیل در بغلم بود در اتاق کناری، رویا که در کنار سطل زبالهای رها شده بود، مُرد. شش ماهه بود و از شدت سوء تغذیه پوستش به استخوان چسبیده بود. در شش ماه زندگیاش روی کرهی زمین هم طرد شدن را تجربه کرد، هم گرسنگی را، هم درد را، هم اعتیاد را و سرآخر مرگ را. این ها را تعریف کردم که بگویم من با رنج بیگانه نیستم... ولی حتی همان سالها که رنج را این چنین عریان مقابلم میدیدم، همان زمان که گاهی کم میآوردم و میزدم زیر گریه، شنیدنِ چنین پیشنهادی_یعنی عقیم سازی زنان معتاد_ مرا ترساند. ترسیدم از این تفکر ماشینی. آن زمان این طرح از نظرم جنون آمیز و غیرانسانی و ناعادلانه بود و انتظار نداشتم مجددا مطرح شود، ولی چند روز پیش دوباره در خبرگزاریها راجع بهش خواندم و به فکر فرو رفتم. این بار شک کردم و با خودم فکر کردم که من اشتباه میکنم؟ عقیم کردن زنان معتاد انسانی است؟ اگر داوطلبانه باشد چطور؟ 2. در اطراف همان کورههای آجرپزی جمعیت نسبتا زیادی از مهاجرین غیرقانونی پاکستانی زندگی میکنند. از جاده میپیچی و بعد در دل بیابان جلو میروی و کم کم کپرها پیدا میشوند. اولین بار که به آنجا رفته بودم شوکه شدم. انگار وارد سرزمین و کشورِ دیگری شده باشی، زنان و مردانی با لباسهای رنگ به رنگِ پاکستانی میدیدی که خیلیهایشان حتی فارسی بلد نبوند. برای چند سال آنجا زندگی میکردند؟ برخی بیش از پنجاه سال. کودکانی در آنجا به دنیا آمده بودند که نام داشتند ولی شناسنامه نه. بی سرزمین و بی دیار. نه در جمعیت پاکستان ثبت شده بودند نه ایران. به مدرسه نمیرفتند و اگر بیماری سختی میگرفتند می مردند. اغلب به محض رسیدن به بلوغ خودشان مادر و پدرِ کودکان دیگری میشدند. بچههای خردسال را میدیدی که بی قید و پابرهنه با آن چشمهای درشت بلوچی و دندانهای سفید بی پروا میخندیدند و میدویدند و هر بار که دوباره به آنجا سر میزدی کودکی جدید اضافه شده بود. گاهی با خودم میگفتم شاید با زندگی همینطور که هست خوشحالند؟ شاید باید از توهم کمک بهشان دست بکشیم؟ ولی صدای خس خس سینهی عفونت کردهی یکیشان را میشنیدم و می گفتم شاید هم نه... اولش در نگاهشان به ما بی اعتمادی موج میزد. ولی کم کم دیگر سر یک سفره نشستیم. چایشان را خوردیم. دیگر هم را به اسم صدا زدیم. دیگر جایگاهمان برابر شد. دیگر آن حسِ مزخرف غریبی از بین رفت. کسی بالاتر از دیگری نبود. کنار هم بودیم. ماهها بعد وقتی دیدیم جمعیت کودکان هی دارد زیاد میشود، تیمی که با آنها کار میکردم شروع کردند به پخش کردن قرصهای ضد بارداری. کاندوم؟ اصلا حرفش را هم نزن. هیچ جوره نمیپذیرفتند. از سر بی مبالاتی، یا اعتقاد یا شهوت یا ... پیشتر میدانستم که در فرقههایی از مسیحیت روشهای مصنوعی کنترل بارداری گناه تلقی میشود و انگار به نوعی جنگیدن با ارادهی خداست. نمیدانستم در بین دستهای از مسلمانان هم چنین باوری باشد. وقتی بحث پیشگیری میشد میگفتند چرا باید مقابل خواست خدا ایستاد؟ بچه فرستادهی خداست، خواست خداست. تیم مددکاری قرصها را بهشان پیشنهاد میکرد و آنها اغلب رد میکردند و بعد در احترام به دوستی مان ادامه میدادیم. تولد فرزندانشان را تبریک میگفتیم، حتی یادم است به خواست مادرشان یکبار دوستم در گوشِ یکی از آنها اذان گفت. نام او را هم گذاشتیم سهیل. دوستم رویا روزی حرف جالبی زد؛ گفت انگار فرزندآوری تنها چیزی است که به این زنان معنیِ زندگی میدهد. آیا ما در جایگاهی بودیم که این معنی را به اجبار از آنها بگیریم؟ 3. "پول نداری مجبوری؟" دارم با خودم فکر میکنم آخرین بار کِی این جمله را گفتم؟ بلند یا در دلِ خودم فرقی نمیکند... همین چند هفته پیش؟ زنگ زده بودم با مادرِ شاگردم آرمان صحبت کنم که از ابتدای مدرسه خبری ازش نیست. میگفت گوشی ندارند، خود آرمان رفته کار کرده و 2 میلیون جمع کرده ولی کافی نیست. گفتم چرا حضوری نمیاید؟ گفت به خاطر کرونا. ولی می دانستم بهانه است که سرکار برود. پرسیدم دستگاه سی دی خوان دارید؟ صدای ونگ ونگِ گریهی بچه از پشت تلفن میآمد و تمرکزم را به هم میزد. "فلش چطور؟ تلوزیونتون فلش میخوره؟" صدای بچه بلندتر شده بود. چندبار پرسید چی؟ کاملا از صدایش معلوم بود کلافه شده و با خودش میگفت این معلم چرا دست از سر ما بر نمیدارد... من هم کلافه شدم و صدای گریه رفته بود رو اعصابم. همان لحظه در دلم گفتم "مجبورید؟" با خودم گفتم صدای این بچه برای چیست؟ برای چه بچهی جدید؟ تلفن را قطع کردم و از خودم پرسیدم از کِی تا حالا انقدر قضاوت گر شدی؟ 4. دو نفر از عزیزان نزدیکم این روزها باردارند. اولی که میخواست خبر را بهم بدهد با لحنی شرمنده گفت: «شرایط بده ولی دلو زدیم به دریا دیگه» دومی هم بهم پیام داد که «دیدی آخرشم تو ایران بچه دار شدم؟». حس کردم جفتشان نه برای درد و دل که از ترس قضاوت شدن اینطور خبر بارداریشان را بهم دادند. انگار که بخواهند دست پیش را بگیرند تا سرزنش نشوند. بعد در دلم با خودم این دو سوال را چندبار تکرار کردم که «تو ایرانی، مجبوری؟» «پول نداری مجبوری؟» جملههای رایجی هستند، نه؟ فکر کردم که دوستانم چندبار این جملات را شنیدهاند؟ مخصوصا این روزها. تو خودت چندبار در کامنتهای مردمِ خشمگین اینستاگرام این جمله را خواندی؟ چندبار در مکالمات روزمره شنیدیاش؟ من هم بخشی از وجودم خشمگینانه این جمله را تکرار میکند. مگر مجبوری؟ اما بخشی از وجودم میگوید انصاف نیست. آیا فرزندآوری فقط حقِ آنهاییست با حسابهای بانکیِ پر؟ فرزندآوری فقط حقِ موبورهای اروپایی است؟ زنی در خاورمیانه چطور؟ زنی که کشورش زمینِ توپ و تفنگ بازیِ موبورها و کثافت و فساد حکمرانان ریشوی خودش است. این زن چطور؟ به او چه بگوییم؟ بپرسیم تو اهل خاورمیانهای؟ اهل آفریقایی؟ یا آمریکای جنوبی؟ به او بگوییم عزیز من تو حقِ رفاه نداری. تو حقِ سفرهای آزادانه نداری، تو حق غذای خوب و لباس خوب نداری. تو حقِ امنیت نداری. بچه دار شدن؟ تو حق این را هم نداری... 5. دارم با خودم فکر میکنم چه چیز ممکن است رضایت فرزندان آینده از زندگی را تضمین کند؟ حتما چیزهایی هستند که احتمالا شانس این رضایت را بالا ببرند، اما تضمین؟ فکر میکنم که هیچ چیز. فکر میکنم اصل فرزندآوری شبیه یک قمار بزرگ است، هیچ وقت نمیتوانی بفهمی که فرزندت روزی مقابلت خواهد ایستاد و تصمیمت برای به دنیا آوردنش را به چالش خواهد کشید یا نه... از نوشتن این پنج بند چه قصدی دارم؟ میخواهم مثل حاکمین وقیحِ این مملکت ترویج فرزندآوری کنم؟ نه واقعا. خودم هم دقیق نمی دانم چرا نوشتم. فقط احساس نیاز کردم فکرهایم را دربارهی این سوال که «آیا فرزندآوری اخلاقی است؟ تحت چه شرایطی؟» منظم کنم. خودم اگر روزی از امنیت اقتصادی خودم نسبتا مطمئن نباشم بچه دار می شوم؟ نه. کسانی را که شرایط مالی خوبی ندارند و بچه دار میشوند آدمهای بی اخلاقی میدانم؟ نه. ترجیح میدهم اگر روزی بچهدار شدم فرزندم را در چه نوع کشوری بزرگ کنم؟ جایی که برابری، حفظ محیط زیست، همزیستی مسالمت آمیز، علم و عقلانیت و به طور کلی توسعهی پایدار جز دغدغهها و ارزشهای جامعه و حکومت باشد. اما آیا اگر نتوانم در چنین کشوری زندگی کنم کاملا از فرزندآوری منصرف میشوم؟ به گمانم نه. میخواهم بگویم مسائل این چنین، مسائل مربوط به انسانها خیلی پیچیده و چندوجهی و نسبی هستند، کاش میشد این مسائل را هم مثل مسائل شیمی و ریاضی با قطعیت حل کرد. ولی نمیشود، نمیتوانیم. گمانم ولی بشود که قضاوت و پیشداوری نکنیم، در عوض خوب مشاهده کنیم تا شاید بتوانیم ذرهای به حقیقت نزدیک شویم، و کمی این کلافهای پیچیده را باز کنیم. پیش خودم گفته بودم نام سرخپوستیام را باید میگذاشتند《همیشه در تردید》یا 《زنی با دو قلب》. من گیجش کرده بودم، نمیتوانست بفهمد که دو دل در سینهام میتپد. یکی آنکه میخواست جواب بله بگوید، لباس سفید تور دار تنش کند، لبهایش را روی لبانش بگذارد، دستهایش را در دستانش بگیرد و با او برقصد، انگشتری در انگشت چهارم دست چپش کند و در لحظات خلوت روز دست چپش را بیاورد بالا و با دقت نگاه کند و به این پیمان همیشگی فکر کند. این دل میخواست بنشیند برای رنگ مبلها و فرشهای خانه نقشه بکشد، در خیالش پردههای سفید بلند را از پنجرههای خانه آویزان کند، کتابهایش را در کتابخانهی مشترکش با او بچیند، میخواست هر روز برای گلدان روی میز گلهای تازه بخرد، و ظهرها بعد از کار پنجرههای خانه را طاق باز کند و بگذارد هوای نو و تمیز در خانه بپیچد، و در خلوت و آرامش عصر کنار او کتاب بخواند. دلش میخواست با او سفر برود، دلش میخواست خبر دفاع و قبولی در امتحانهای مختلف را به او بدهد، برای ارتقا شغلی همراه او برای شام بیرون برود. حتی دلش میخواست با او گاهی بحث کند و به صلح برسد. و شاید روزی در آینده دلش میخواست آن دو خط موازی روی بیبیچک را ببیند و دست روی شکم برآمدهاش بکشد و به این میل همیشگی و عجیبِ مادری پاسخ دهد. این قلب میخواست برای بچه داستان بخواند، با بچه به کلاس رقص برود، با بچه آشپزی کند، با بچه دوچرخه براند، با بچه کوه برود، با بچه یکبار دیگر برای هر چیز کوچک زندگی هیجان زده شود. اما قلب دوم؟ قلب دوم انگشتر حلقه شده در دست چپ را نمیخواست. قلب دوم میترسید، میترسید از این که همه چیز پیش بینی پذیر شود. میترسید از اینکه باید خواستههایش را به او به اشتراک بگذارد. میترسید از آن پیمان همیشگی. قلب دوم میخواست رها باشد. نمیخواست در انتهای روز کسی نگرانش باشد. قلب دوم ولنگارانه پرسه میزد، هر بار دلش میخواست ساکن شهری جدید شود. گاه دلش میخواست همه چیز را به قمار بگذارد و مسیرهای جدیدی را آغاز کند. اما اگر آن انگشتر دور انگشتش حلقه میشد هم میتوانست؟ قلب دوم میترسید از آن شبی که دیگر با او حرف مشترکی نداشته باشد جز صحبت قسطهای سر ماه. میترسید با او حس غریبگی کند. که دیگر اشتیاقی نباشد. که دیگر فقط روزمرگی باشد. قلب دوم میترسید که در زندگی گیر کند. اسیر شود. ماجرایی نباشد. میترسید روزی در میانهی چهل سالگی لحظهای بین شستن ظرفهای نهار، چشمانش را ببند و از خود بپرسد زندگیام را صرف چه کردم؟ و جوابی که میدهد راضیاش نکند. قلب دوم به گشتالتهای ناتمامی فکر میکرد که باید قبل از هر جواب 《بله》ای برای خودش تمامشان میکرد... به او گفتم ببین من نمیدانم با خودم چند چندم. تو ولی مطمئنی. میدانی چه میخواهی. من نمیدانم. من نمیتوانم که بدانم. پس بیخیال. پس 《نه》. او خواست که بیشتر فکر کنم، خواست که به خودمان فرصت دهم. من بی جواب گذاشتمش. تهِ بیشعوری است نه؟ من بلد نیستم نقطه سر خط بگذارم. میترسم نقطه سر خط بگذارم. قلب اول میخواست که او غرورش را میشکست، بار دیگر جلو میآمد، شاید میتوانستم خودم را سر به راه کنم. قلب اول میخواست او کمکم کند که خودم را سر به راه کنم. او ولی نیامد. او ولی بهش برخورد. قلب دوم خوشحال گفت که چه بهتر... اینها را نوشتم که حداقل این داستان ناتمام را در ذهن خودم ببندم. و بعد دل بدهم به قلب دوم، و زندگیِ رهای پر از تنهاییام را ادامه دهم.
| Design By : Night Melody |
