بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
اینروزها که کلاسها و کارم در کلینیک هم مجازی شده، و بچهها را فقط از قاب تماسهای تصویری میبینم، تنها دیدارهای گاه به گاهم با میم، عزلت و خلوتم را میشکند. ساعتها رانندگی میکنیم، و ساعتها حرف میزنیم. تنها سرگرمیمان همین است. گاهی ماشین را نگه میداریم و در چنارستانهای آخر شهر قدم میزنیم، گاهی بیرون شهر به تماشای غروب میرویم. قبلترها که اسامی مُردگانی که میشنویم کمتر بود، جرات میکردیم در ماگهایمان از تنها کافهی این شهر کوچک و ساکت و سرد، قهوه بگیریم و سر شب در خیابان خلوت روبروی کافه بخوریم و با دیدن جوانهایی که داخل کافه در هم میلولند کمی احساس کنیم که زندگی جریان دارد! هرچند که مثل همهی ناظرهای بیرونی با تاسف سر تکان دهیم که پس کو فاصلهی اجتماعی؟ روتین سه شنبههامان همین بود. قهوههای بیرونبر سرشب از کافه فانوس. میم عاشق قهوهاست. من قهوه دوست ندارم. ولی کنار او بودن را دوست دارم، و اینکه چیزی ما را به هم وصل کند... سهشنبههای فانوس انگار چیزی بود که میتوانست بعد از این چند سال وقفه در رفاقتمان دوباره ما را به هم وصل کند. دربارهی این تقریبا سه سال و نیم اغلب سکوت میکنیم. میم مایل به حرف زدن راجع به این سالها نیست. من هم اصراری نمیکنم. روزها خیلی کُند و بی ماجرا میگذرند. زمان در این شهر انگار یخ زده... گاهی حوصلهام را سر میبرد. گاهی دلتنگ روزهای شلوغ تهران میشوم. دلتنگِ جمعهای دوستانم، دلتنگ روزهایی که تا سرحد مرگ کار میکردم و درس میخواندم و خسته میشدم. ولی از تصمیمم برای آمدن دوباره به اینجا پشیمان نیستم... یا شاید هنوز نیستم. آن شهرِ دیوانهی شلوغ کم کم داشت مرا میبلعید... باید خودم را نجات میدادم. این شهر چطور؟ آرامشش را دوست دارم. آسمان تمیزش را دوست دارم. باغهایش را هم. از مردمش هم به اندازهی گذشته بیزار نیستم و حتی میتوانم بهش احساس تعلق کنم. سرمایش را دوست دارم. نزدیک خانوادهام بودن را. پاییزهای خیس و سردش را. زمستانهای پرسوزش را... ولی، از بدوِ ورودم به اینجا میدانستم باید روحم را محکم در آغوش بگیرم و نگذارم در انفعال و سردی و سکون اینجا بمیرد...
برچسب: روزمرهها
| Design By : Night Melody |
