بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی


نوشته شده در
نوشته شده در پنجشنبه بیستم آبان ۱۴۰۰ساعت 20:2 توسط ماوی| |

درست وسط ترجمه‌ی این کتابی که چیزی تا ضرب الاجل تحویلش نمونده، یه چالش نسبتا جدی تو زندگی شخصی برام پیش اومد و برای منی که همیشه تو بحران‌های زندگی فلج می‌شم و عملکردم به طرز قابل توجهی کاهش پیدا می‌کنه، ادامه‌ی کار کلافه کننده شده، اما چیزی که باعث میشه این چند روز شب تا دیروقت بیدار بمونم و تمومش کنم فقط موضوع کتابه و کنجکاویم به خوندنش.

الآن تو یکی از صفحات به این نقل قول از تئودور زلدین تو کتاب 《گفتگوها》رسیدم و فکر کردم چه تعریف جالبی کرده از گفتگو. و البته پس از روزها بی‌کلامی و نداشتن گفتگوی خوب و طولانی با کسی دلم گفتگو خواست!


‘Conversation is a meeting of minds with
different memories and habits. When
minds meet, they don't just exchange facts:
they transform them, reshape them, draw
different implications from them, engage in
new trains of thought. Conversation doesn't
just reshuffle the cards: it creates new cards.
 

نوشته شده در پنجشنبه بیستم آبان ۱۴۰۰ساعت 14:28 توسط ماوی| |

1. اینکه نمیتونم تصور کنم سال بعد این موقع کجام، اینکه میدونم تا سال آینده دیگه میم قرار نیست تو این شهر باشه و عملا دیگه دوست نزدیکی اینجا نخواهم داشت (ز هم ماه گذشته اینجا رو ترک کرد) یه احساس تنهایی غریبی بهم میده. غمگین ترین لحظه‌ی امشب همون لحظه‌ای بود که قهوه مون رو تموم کردیم، زیر بارون و تگرگ  دویدیم سمت ماشین، هوا تاریک شده بود و من یهو گفتم سال بعد دیگه اینجا نیستی! انگار که بخوام این چیز ترسناک و غم انگیزی که تو ذهنمون بود رو علنی و رسمی بیان کنم. اون هم سکوت کرد.همه‌ی آدما سزاوار اینن که وجود یک دوست رو دائمی و همیشگی کنارشون داشته باشن.

2. به میم گفتم برام عجیبه که «تنهایی» تو این یکی دو سال اخیر خیلی برام موضوعیت پیدا کرده. هرچی سنم کمتر بود به این مساله بی اعتنا تر بودم، خیلی خوب با تنهایی کنار میومدم و حتی خواهانش بودم. به راحتی از شهرها و آدما جدا میشدم (فیزیکی و روانی) و  یا در کنار حفظ رابطه‌ام با دوستای قدیمی با آغوش باز میرفتم سراغ پیدا کردن دوست‌های جدید. ولی انگار دیگه حوصله‌ی پیدا کردن دوست و آدمای جدید نیست... نمی‌دونم. حوصله‌ی شرح خودم رو ندارم و حتی حوصله‌ی شنیدن دیگران رو. 

3. امروز داشتم به این هم فکر می‌کردم که یکی دو سال اخیر خیلی خودسانسوری کردم پیش دوستانم و همین احساس نامطلوبی بهم میده. خیلی مسائلو بهشون نگفتم، خیلی مسائلو سربسته بهشون اشاره کردم. و به خاطر یه سری از شرایط تن به چیزهایی هم دادم که تماما خودِ من نبوده. احساس بیگانگی با خودم رو دارم، چون فکر می‌کنم بخشی از ما تو حضور دیگران تعریف میشه، و بخشی از شناختم از خودم وابسته است به اون تصویری که دیگران و به خصوص دوستانم و نزدیکانم از من دارند. 

4. طپش قلب ناشی از اتفاقات این دو سه روز اخیر هنوز با منه. به سختی میتونم رو کارام تمرکز کنم و سعی میکنم مدام نقسای عمیق بکشم و نزارم مغلوب قلب بی قرارم بشم. آدم وقتی که ربع قرن سن داره با خودش میگه، روزای بد مثل اینو از سر گذروندی، اینا رو هم میگذرونی! مخصوصا تو دخترجان که از وقتی که یادت میاد رو ترن هوایی احساسات با هزار پستی و بلندی بالا و پایین رفتی و هیچ وقت برای مدت طولانی آروم نگرفتی. عزیزکم ناف تو رو با بحران بریدن. (و البته به معنی واقعی کلمه هم نافم رو با بحران بریدن!) پس آروم باش. 

5. مکالمه‌ی امروزم با J برام خیلی تکون دهنده بود، این آدم تو زندگی من خیلی پررنگ بود. باید بیشتر ازش بنویسم و با احساساتم و تصمیمایی که گرفتم رو به رو شم. کاش حوصله کنم، کاش حوصله کنم، کاش حوصله کنم.

6. دلم میخواد روزانه نویسی، نوشتن همین بندهای کوچیک از زندگیم رو داشته باشم مثل قدیما...ولی واقعیت اینه که خیلی وقتا رمق و نای فشار آوردن خودکار روی کاغذو ندارم و دفتر یادداشت های روزانه ام ماه هاست که خالیه. هرچند که من آدمِ بازی نیستم تو بیان و شرح خودم و وقایع زندگیم و خیلی برام سخته حتی تو این وبلاگ که میدونم آدمای زیادی نمیخوننش از خودم و زندگیم بنویسم. ولی دلم میخواد یه چالش برای خودم بزارم که هرشب یا چند شب یکبار شده یکی دو بند همین قدر پراکنده و همینقدر نپخته و حلاجی نشده و همینقدر سربسته از زندگی و فکرایی که میان و میرن بنویسم اینجا. 

و راستی اگر کسی اینجا رو میخونه و تا به حال همکلام نشدیم اینجا، خوشحال میشم پیامی ازتون دریافت کنم. 

7. گاهی وبلاگم رو اسکرول میکنم و با خودم میگم هوفففف چه وبلاگ کسل کننده‌ای :)) و الآن که دارم اینو مینویسم یادم افتاد که یکی از فکرایی که تو بچگی و نوجوونی و حتی بزرگسالی بهم احساس ناامنی میداد این فکر بود که آدم کسل کننده‌ای ام! شاید یه دلیل که اغلب تو زندگیم جز با آدمای معدود نشده که بشینم و طولانی از اتفاقای زندگیم صحبت کنم ترس از همین داستان بوده؟ وقتی دارم چیزی رو تعریف میکنم وسطش انگار مغزم هشدار میده که چرا طرف مقابلت باید بخواد که اینو بشنوه و نهایتا با یکی دو جمله سر و تهش رو هم میارم. سارا میگفت همیشه همینی. اتفاقا تو زندگیت می افتن و با یه بند خلاصه ی داستانو تحویلمون میدی. هیچ وقت جزییاتی برای ارایه نداری. من خودم ولی عاشق هم صحبتی با اون آدمایی ام که میشینن جلو آدم روون و قشنگ تعریف می کنن از زندگی، مثل قصه نویسا میتونن از دل یه خرید رفتن ساده یه داستان کوتاه ساده و روون برات بسازن و تو رو مجذوب خودت کنن.

خب من حتی حوصله ی درست حسابی تموم کردن این بند رو هم دارم و بدون خوندن دوباره میخوام فقط پستش کنم و بعد پناه ببرم به چای و بعد خواب. 

نوشته شده در شنبه هشتم آبان ۱۴۰۰ساعت 23:48 توسط ماوی| |

میزان پیچیدگی روابط و عواطف انسانی خسته و کلافم کرده، گاه دلم می‌خواد وسط داستان کودکانه و ساده‌ای بودم که آدم‌ها به وضوح احساساتشون رو میشناختند، می‌دونستن کسی رو دوست دارند یا نه، می‌خوان باهاش باشند یا نه؟‌ اگه آره تا کجا، به چه کیفتی. می‌دونستن دل با موندن دارند یا سفر؟ قصد دلبستن دارند یا رها کردن؟ 

داستانی که توش همه چیز مرز روشن و شفافی داره، نفرت و عشق، خواستن و نخواستن، پلیدی و نیکی.

احساساتم تو یه هاله‌ی کدر پنهانند و من چشمامو می‌مالم و گاه نمیتونم ببینمش...خوبی و بدی و عشق و نفرت و خواستن و نخواستن در هم تنیده، مثل کلافی با سر ناپیدا...

 

نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان ۱۴۰۰ساعت 17:10 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody