بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
هفتهی آخریست که در این آپارتمانم و کم کم باید بار و بساط را جمع کنم. دیشب را بیدار ماندم تا کارهای عقب افتاده را کمی سامان دهم، گزارش جلسات موزهی صلح را نوشتم... خودم هم خندهام گرفت! صلح! در این روزهای آشوب، پرداختن به این مفهوم غریب و لوکسِ جهان... یک ساعت پیش به تخت آمدم و خواستم قبل از خواب گشتی در اینترنت بزنم و اجاره خانهها را در دیوار ببینم. خواب پاک از سرم پرید... این مملکت واقعا رو به تباهیست، یا شاید هم تباه شده است. دیروز برای بازدید از آپارتمان، همسایهی طبقهی بالایی آمده بود، استیصال را از چشمهای زن میشد خواند. هزینهی واحدهای دو خواب و سه خواب انقدر زیاد شده که خانوادهی چند نفره تصمیم گرفته بودند به واحدهای تک خواب هم سری بزنند... دلم سوخت. از دیروز فکر چشمهای مضطربش هستم،و چشمهای مضطرب تمام خانوادهها و افرادی که با تمام شدن قرارداد سرپناهشان دل توی دلشان نیست. خوابم که دیگر نمیبرد... بلند شوم دوش بگیرم و برای بارهای آخر در جادهی پشت بلوک قدم بزنم. برای بارهای آخر به تماشای شهرکی بایستم که همیشه دوستش داشتم. من در 43 سالگی مادرم به دنیا آمدم، دلیلش شاید این بوده که یکی دو شب از آن 21 شبی که باید قرصهای ضدبارداری اش را میخورده جا انداخته یا نتیجهی آن 1 درصد خطای این قرصها هستم. من حتی تا آستانهی سفط شدن هم پیش رفتم، اما پشیمانی مادرم مانع شد. هرچه که بود با سماجت به دنیا آمدم. در همان سالهایی که روی دیوارهای شهر نوشته بود «فرزند کمتر، زندگی بهتر» و زنها از آوردن بچهی سوم و چهارم خصوصا در سنهای بالا شرمسار بودند. مادر اکثر همکلاسیهایم جوانتر از مادرم بودند، شاید همین بود یا شاید هم سوالهای غریبههای توی خیابان و مسجد و ... وقتی گوشهی چادر مادرم را گرفته بودم میامدند لپم را میکشیدند که چه بچهی شیرینی! و بعد از مادرم میپرسیدند: «نوهتونه حاج خانم؟» و من از حس شرمساری ناشی از متفاوت بودن به خودم میپیجیدم... شاید ناشی از همهی اینها بود که یک ترس خیلی عمیق در من ریشه دواند. ترس پیری و مرگ مادرم. ترس رها شدن در جهانی که امن ترین آدم زندگی ام را نداشته باشد. می نشستم با انگشت حساب می کردم که مثلا اگر ده، بیست یا سی ساله شوم او چند ساله خواهد بود؟ از مادرم می پرسیدم آدم ها معمولا در چند سالگی می میرند؟ و پیش خودم حساب می کردم که تا چند سالگی ام زنده خواهد ماند. هرچه که بود آن سالها گذشت. حالا من بیست و پنج سالهام و مادرم تقریبا 70 ساله. حالا پذیرفتهام که مادرم به سن سالمندی رسیده. اینروزها در تعاملم با او به این مفهوم بیشتر فکر می کنم. به سالمندی. و آن جملهی تکراری را که آدمها در سالمندی شبیه کودکان میشوند را بهتر درک میکنم. فکر می کنم که این روزها راجع به نوع رفتار صحیح با کودکان خیلی صحبت میشود اما سالمندان معمولا مورد غفلت هستند. آدمها در هر دوی این دوره ها انگار ظریفتر و شکننده ترند. یکی دو ماه پیش که هنوز پیک پنجم اینطور خیز برنداشته بود، و سه چهار هفتهای از تزریق اولین دوز واکسن مامان میگذشت راضی اش کردم تا اوضاع آرام است پیشم بیاید تا چکاپها و مشکل ریهاش را پیگیری کنیم. این دو سه هفتهای که در تهران کنارم بود دوباره به این مفهوم فکر می کردم. به سالمندی. من با خواهر و برادران بزرگترم گاهی دربارهی رفتارمان با او در این دوران و اینکه اصرار دارند خیلی از کارهای مامان را انجام دهند بحث میکنم و به مشکل میخورم. اینکه تمام خریدهایش را ما انجام دهیم، اجازه ندهیم کارهای بانکی اش را خودش انجام دهد، اجازه ندهیم که به امور خانه رسیدگی کند که خسته نشود و ... احساس میکنم در باطن همهی این به ظاهر کمک کردن یک نوع خودخواهی هست. خودخواهی ثابت کردن اینکه من بچهی خوبی هستم! من اجازه نمی دهم آب در دلت تکان بخورد و دست به سیاه و سفید بزنی پس فرزند ایدهآلی ام. احساس میکنم این رفتار اندازهی رفتار برخی از پدر و مادرها سمی است. وابسته کردن بیش از حد کودکان برای رسیدن به احساس رضایت؟ شاید. در مجموع فکر میکنم اینکه به هر دلیلی به آدم ها اجازه ندهیم از تمامِ ظرفیتها و توانمندیهایشان استفاده کنند، اینکه وابسته و ضعیفشان کنیم و بال و پرشان را بچینیم هیچ دلسوزانه نیست. خاطرم هست پدربزرگم هم در سالهای سالمندیاش یک مغازه کوچک داشت. بستنی و آبنتات و تنقلات میفروخت. مغازه سود مالی زیادی نداشت، اما اوقاتش را پر میکرد، داییها به بهانهی اینکه سر پیری خسته می شود و ... وادارش کردند مغازه را ببندد و سالهای بعد آلزایمرش کم کم خودش را نشان داد. نمیدانم این اتفاق به بیماری اش سرعت بخشید یا نه، ولی خاطرم هست که استادمان در تدریس پاتولوژی دمانس تاکید میکرد که استقلال بیماران تا جایی که توانایی انجام کاری را دارند نباید سلب شود. گاه آسان نیست تشخیص اینکه تا کجا باید کمک و حمایت کرد، تا کجا باید اجازه ی استقلال داد، ولی گمانم طبیعی است نه؟ کار درست راحت نیست. خلاصه اینکه این مفاهیم از ذهنم میگذرند و این روزها بیش از پیش به مامان فکر میکنم. دوست دارم در هقتادسالگیاش به استقلالش بیشتر احترام بگذارم، در جایی که نیاز دارد کمکش کنم، و من هم مثل همیشه از بودنش کمک بگیرم. دوست دارم بیشتر قدردان لحظات سادهی بودنش کنارمان و بودنم کنارش باشم. قدردان روزهایی که از خواب بیدارم میکند، قدردان بحثهای و قهر و آشتیهای گاه به گاهمان، قدردان صبحانههایی که با هم سر یک میز میخوریم، و حتی اطلاعات حوصله سر و اضافی ای که گاهی میدهد مثل تعریف کردن هزاربارهی سریالهای تلوزیون. قدردان بودنش، تمام جزئیات بودنش.
| Design By : Night Melody |
