بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
با کمردرد نشستم وسط خونهی خالی با وسایل پک شده و دارم فکر میکنم الکی به همه گفتم نه کمکی لازم نیست! به فردا فکر میکنم که باید وسیلهها بار کامیون بشن و فرستاده شن شهر الف و یه چند تکه رو هم خودم باید ببرم تا ترمینال تا فرستاده شن به شهر ب. همش دارم فکر میکنم آخه سنگینن و تنهایی چجوری؟ کاش کرونا نبود تا حداقل بدون عذاب وجدان به پ زنگ میزدم که برای این یه مورد همرام بیاد... دارم فکر میکنم به اینکه ساعت چهاره و تا فردا (امروز؟) صبح باید یه فایل کاری رو آماده کنم فکر میکنم، به اینکه تا چند روز دیگه ترجمهی کتابچهای رو تحویل بدم که هنوز شروعش نکردم، فردا صبح تو وسط بار بردنها تو جلسهی آنلاینی شرکت کنم، از بلوک تسویه حساب کنم، بانک برم، چمدونم رو برای یکی دو روز دیگه ببرم خونهی دوستی، به اینکه این روزها پاک حساب و کتابای مالیم از دستم خارج شده و پول انگار دود میشه میره رو هوا، قیمتها به طرز عجیبی زیاد میشن که دیگه حتی ایدهای ندارم وقتی میخوام خدمت یا وسیلهای رو بخرم آیا دارم گرون میخرم یا قیمتش طبیعیه؟ مثلا برای بردن اثاثها از کارگر بلوک قیمت پرسیده بودم و گفته بود ۱ میلیون! ۱ میلیون برای یک ربع بیست دقیقه جا به جا کردن چند وسیله! دردناکه برام مخصوصا وقتی میبینن زنی و تنهایی همه به نحوی دنبال اینن که سرت کلاه بزارن. بهش گفتم قیمتها دستمه و پرس و جو کردم و بی ربط نگه. بهم نگاه کرد و گفت باشه دویست! یعنی اگه قیمت دستت نبود ۸۰۰ تومن میکردم تو پاچهات دختر جوان! خلاصه اینکه فکر میکنم دروغ گفتم که به کمک نیاز ندارم! به کمک نیاز دارم و الکی میگم که همه چیز تحت کنترلمه، اما نیست. به کمک نیاز دارم و از خودم میپرسم تو این اوضاع آشوب کیه که به کمک احتیاج نداشته باشه؟ پس ساکت باش و غر نزن. اما خب غر دارم و دیواری کوتاهتر از صفحهی وبلاگِ ۱۱ سالهام پیدا نمیکنم.
| Design By : Night Melody |
