بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
دیشب خواب شبی برفی را میدیدم، در دشتی پر از تپههای پوشیده از برف. روی تپهها میدویدیم و روی هم برف میپاشیدیم، از بالای تپه قل میخوردیم و دراز کشیده روی برف دستهایمان را مثل پروانه تکان میدادیم. بیدار که شدم دلم برای شبهای برفی تنگ شد. آذربایجان بدونِ برف میدانی یعنی چی؟ برف و سرما بخشی از هویت ماست، تمام خاطرات کودکی ماست. کوچههایی پر از کپههای برف که فقط به اندازهی یکی دو عابر راه عبور داشتند، صبحهای بعد از نماز که پدر و باقی مردها پارو به دست پشت بامها را از برف میروبیدند، نمک پاشیدن در خیابانهای یخی و ... داستانِ هرروز ما بود. حالا ولی کوچهها خشک است و لباسهای گرم دیگر به درد نمیخورند. بچههای کلاسم منتظرِ برف نو هستند و خبری نیست و من در خوابهایم خوابِ شبهای برفی را میبینم. ۱. بالاخره این ماه همت کردم دوز اول واکسن گارداسیل رو زدم. دیگه دارم به ۲۶ سالگی نزدیک میشم و سن ایدهآل دریافت این واکسن هم تا ۲۶ سالگیه، هفت هشت سالی هست که تو فکرش هستم و دائم به تعویقش انداختم، و دروغ چرا؟ یه برههی کوتاهی منم تحت تاثیر جو ضدواکسنی که علیهش بود، تردید داشتم. ولی خب با تحقیق ببشتر و خوندن مقالات و دونستن اینکه این واکسن تو برنامهی واکسیناسیون عمومی بعضی از کشوراست و واقعا تو کاهش ابتلا به سرطان دهانهی رحم موثر بوده ترسم برطرف شد. ۴. چند روز بعد ماجرای خانمی که ام اس داشت رو برای میم تعریف کردم و گفت ولی من هم همیشه از ام اس ترسیدم. خیلی بیماری مبهمیه، به میم گفتم ولی ما آدما و بالاخص ایرانیها دیگه چه جونورهای سخت جونی هستیم! اون روز تو داروخونه به چهرههای مضطرب و خستهی آدمایی نگاه میکردم که علاوه بر بار سنگین بیماری و ابهام بیماریشون بار سنگین ابهام قیمت ارز و واردات داروهم رو دوششون بود... اینکه آیا ماه دیگه متصدی داروشونو بهشون تحویل میده؟ به یکباره قیمت دارو چندبرابر میشه؟ دلم میخواست برم تک تکشونو بغل کنم و بگم بهشون به خاطر این میزان از تابآوری افتخار میکنم... دو روز پیش خیلی ناگهانی گوش سمت راستم کیپ شد و شنواییم مختل شده و امیدوارم که زودتر درست شه. اما دو روزه که فقدان سلامت گوش و مثل همیشه شنیدن رو حس میکنم و دارم فکر میکنم چه ناپایداره همه چی. جوونی، سلامتی، زیبایی، آدمها و رابطهها همه نهایتا رو به زوالن و نهایتا همه چیز رو از دست میدیم، و خب با این حساب، مرگ با همهی ترسناک بودنش زیبا و آزادی بخش نیست؟
یادمه چندسال پیش یاسمن اشکی تو برنامهی ماه عسل حاضر شده بود و راجع به این واکسن چیزایی گفته بود، چه اتهامات و برچسبهایی که بعدا بهش نزدن. البته من برنامه رو ندیدم و در جریان جزئیاتش نیستم، اما یاسمن رو دورادور میشناختم و میدونستم اون سالها برای کودکانِ کار مناطق حاشیه گارکاههای تربیت جنسی برگزار میکرد. در هر صورت خاطرمه یه موج منفی علیه واکسن گارداسیل راه افتاد، چیزی که امروز مشابهش علیه واکسن کرونا هست.
آخرین بار که با پزشک زنانم صحبت کردم به شدت توصیه کرد که واکسن رو دریافت کنم و گفت تعداد مراجعان مبتلا به ویروس خیلی زیاد شده.
بعد چندماه بالاخره چندتا داروخانه پیدا کردم که نوع خارجی و چهارظرفیتیشو موجود دارن و هر دوزش یک و نیم میلیون تومان ناقابل! تا سه چهار ماه پیش هر دوز سیصد هزار تومان بود، مسئول پخش شرکت دارویی که ازش اطلاعات گرفتم بهم گفت که دیگه ارز دولتی به این واکسن تعلق نمیگیره.
با قلبی پرخون از کارتم یک میلیون و پانصد هزار تومان رو کشیدم و فحش بود که تو دلم نثار میکردم...
۲. من واکسن رو از داروخانهی هلال احمر تهران گرفتم. زهرا همراهم بود و اولین بارم بود که به این داروخونه میرفتم، فضای سنگین و سردی داشت. تفاوتش رو با داروخانههای دیگه از همون لحظهای که پات رو میزاشتی توش حس میکردی. منتظر بودم که اسمم روی تابلوی اعلانات نوبت بیاد که زهرا گفت یکی از فامیلای نزدیکشون که دختر جوونیه تازگیا تشخیص ام اس گرفته، و ماهی حدود ۱۸ میلیون هزینهی داروهاشه. بهش گفتم وای چه بیماریِ بدیه! من همیشه ترس از این بیماری رو داشتم، ترجیح میدم سرطان بگیرم ولی ام اس نه! به محض گفتن اینها به خامی جملاتی که گفتم پی بردم و با خودم فکر کردم حواست هست کجا ایستادی دیگه؟ تو داروخانهی داروهای خاص و مطمئنا اینجا کسایی هستن که برای تهیهی داروی سرطان یا ام اس اومده باشند.
بعد خودمو دلداری دادم که اووه تو این شلوغی و سر و صدا کیه که صدای منو بشنوه! یه چند دقیقه بعدش دیدم یه خانم با لبخند بهم اشاره میکنه و با اشاره ازم خواست که برم پیشش، اولش تعجب کردم و شک داشتم که با من باشه. وقتی رفتم کنارش گفت که حرفامونو شنیده و ام اس داره. یه لحظه از شدت شرم بدنم داغ شد. ازش معذرت خواهی کردم و گفتم من خیلی نسنجیده حرف زدم، گفت اشکالی نداره و قصدش این بوده که بهم بگه این بیماری اونقدرا هم سخت نیست و نترسم! گفت شاید اگه ام اس نداشت انقدر مراقبت سلامت جسم و روانش نبود و ام اس براش خوبیایی هم داشته. بعد هم کمی راجع به سلامت و سبک زندگی حرف زدیم و شمارهی مربی پیلاتس آنلاینش رو بهم داد که اگه دوست داشتم به گروهشون ملحق شم.
۳. شمارهام رو از باجهی داروخانه صدا زدن و واکسنم رو تحویل گرفتم. از متصدی پرسیدم که میتونم سه دوز رو همزمان بگیرم؟ و بهم گفت که نه. پرسیدم خب میتونم مطمین باشم که دو ماه دیگه میتونم دوز دوم رو تهیه کنم؟ وارد میشه؟ با بی حوصلگی شونه بالا انداخت که خدا میدونه!
گفتم آفرین همین! اینکه سیر بیماری و روند و زمان حملههاش قابل پیش بینی نیست برای من هم استرس زاست. تحمل ابهام استرس زاست.
من دوران کودکی و اوایل نوجوونیم میگرن داشتم که همراه بود با علائم چشمی شدید و سردردهای وحشتاک و حالت تهوع، یادمه تو بچگی همیشه بیشتر از خود حملههای میگرنیم انتظارِ حمله اذیتم میکرد، نمی تونستم پیش بینی کنم کی قراره حملهی میگرنی داشته باشم و همیشه میترسیدم تو مدرسه یا موقع نوشتن برگه ی امتحان این اتفاق بیفته و چشمام نبینه و نتونم برگهام رو کامل کنم.
به اونا،
و به خودم.
| Design By : Night Melody |
