بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
دیشب بعد این مسائلی که جدیدا تو خانواده به وجود اومده یه پست بلند بالا نوشتم و یه بخشی از سختی و تروماهای سالهایی که گذشت رو شرح دادم... صرفا برای اینکه برای خودم یادآوری بشه چی شد و چرا اینطور شد. بعد اما طبق معمول پست نوشته شده رفت بین پستهای موقت. نمی دونم چرا از حرف زدن روشن و شفاف از زندگیم حتی تو فضای ناشناس ابا دارم و برام عجیبه. اما میخوام چند بندِ آخر نوشته رو منتشر کنم: امشب دوباره خاطرات بد بچگیم و ترسای بچگی و نوجوونیم هجوم آوردن، مشکلات خانوادگی که بود و هست دوباره سخت و حل نشدنی به نظر میرسن. نه توانشو دارم و نه جراتش رو که بیشتر بنویسم. ولی عجیبه... من این چند سال اخیر زندگیم یعنی از ۲۰ سالگی به بعد هر سال احساس رشد و بلوغ کردم. نوزده سالم که بود به خودم قول دادم همیشه و همه جا سلامت روانم رو اولویت قرار بدم و اجازه ندم هیچ چیز، هیچ چیز سلامت روانمو به خطر بندازه. و برای این داستان جنگیدم. به معنی واقعی کلمه جنگیدم. از ۲۰ سالگی هر سال بیشتر احساس کردم که کنترل زندگیم دستمه. قدمای کوچیکی برداشتم که شاید برای دیگران محسوس نبود اما خودم درون خودم می دونستم که ارزشمندن. تونستم به این ترس غلبه کنم که زندگیم مثل ع و ه و ف قراره از هم بپاشه. بدون اینکه حتی بهش آگاه باشم به یه درماندگی آموخته شده رسیده بودم که حتی تو خیالاتم نمیتونستم آیندهی آرومی رو تصور کنم. و حتی اگه اتفاق خوبی برام میفتاد ناخودآگاه پسش می زدم چون انگار خودمو لایقش نمی دیدم. اما بالاخره تونستم به این باور برسم که منم میتونم زندگی دلخواهمو بسازم و ازش مراقبت کنم. تونستم برای خودم مرز تعریف کنم. تونستم از چنگ نگرانیهای همیشگیم برای آیندهی خودم و خانوادم رها شم. تونستم تاب آور شم! و دروغ چرا؟ به خاطر این مسیر طولانی که اومدم به خودم افتخار میکنم. ولی گاهی اتفاقایی این چنینی دوباره ترس ها و ناتوانیهای گذشته رو به خاطرم میاره و همه چیز خیلی لغزنده و لب پرتگاه به نظر میرسه... حس میکنم آرامشِ خیالِ نسبی که ساختم می تونه از چنگم در بره و تو قعر چاه استیصال فرو برم. اما نه... هنوز اونقدر خودمو باور دارم که نزارم. حالا با گوشت و پوست و استخون می فهمم که آدمِ اول زندگی هر کس خودشه، و سفت خودمو می چسبم... مسائلی که تو چندماه گذشته برام پیش اومد اگه تو ۱۹ سالگی برام پیش میومد قطعا منو از پا درآورده بود و از کار و زندگی افتاده بودم، اما دختر ۲۵ ساله (نزدیک به ۲۶ سالگی!) که امروز هستم، البته سوگواری هاشو کرد، بی خوابیاشو کشید، اما نهایتا خودشو جمع و جور کردو تونست به زندگی برگرده. هیچ وقت اون احساس بیچارگی و تنهایی که تو خونهی اکباتان داشتم رو تو تابستون ۲۵ سالگی یادم نمیره! فقط خودم میدونم چی کشیدم، چقدر اون جادهی تندرستی رو با پاهای لرزون و خسته گز کردم و فکر کردم. چقدر تکیه داده به اون بلندی سمت بلوار صارمی، موقع تماشای غروب شهر، همونجا که خوانندهی خیابونی تکیه می داد و آواز میخوند، بغض کردم. چطور شبا خودمو به یه خونهی خالی و بی روح رسوندم و پرت شدم رو کاناپه و گریه کردم و حتی توان غذا آماده کردن و غذا خوردن نداشتم. و انقدر آشفته بودم که نمیتونستم برگردم پیش مامان اینا چون حوصله توضیح راجع به حالمو نداشتم. اما حتی تو اون روزا هم سرپا ایستادم و گمونم جز اون روزی که سارا پیشم اومد و متوجه آشفگتیم شد کسی حتی نفهمید چی داره میگذره به من. بگذریم. میخوام بگم دارم نزدیک ۲۶ سالگی میشم و متاسفانه دستاورد قابل رویت به خصوصی ندارم. اما چیزهایی هست که دیده نمیشه؛ مثل روان و روحی قوی تر. و باور بیشتر به اینکه هر اتفاق بدی هم که بیفته، میشه ادامه داد... وقتی چندتا موضوع به طور همزمان ذهنو مشغول میکنه، واکنش بدنم اینه که با قدرت هر چی تموم تر قلبمو میکوبونه تو سینهام. انگار فکرا و حسای مختلف احساس کنن که جایی ندارند و بی قرار و بیتاب خودشونو به این ور و اونور بزنن... مسائلی که سر کار پیش اومده و فکر بچهها، مشکلات خانوادگی که اخیرا پیش اومده، مشکلات شخصی خودم، وضعیت جسمی این روزام. سر نخ افکار رو گم میکنم و وقتی میبینم علائم اضطراب رو دارم باید بشینم فکرها رو دونه دونه جدا کنم و بفهمم تو این لحظه چی مضطربم کرده؟ گاهی به خودم میام که خیره به یه نقطه ایستادم و ذهنم کاملا خالیه، و یادم نمیاد که غرقِ چی بودم؟ چند ثانیه طول میکشه که فکرامو یه جا جمع کنم و مغزم به کار بیفته. اینجور وقتا دو تا چیز رو بیشتر از همه دلم میخواد، دویدن، و قهوه خوردن و رانندگیهای شبونه با میم. اولی که برام مقدور نیست تو این لحظه. زمان دانشجویی چنین وقتایی، فرقی نمیکرد ساعت ۵ صبح باشه یا ۳ شب، سوییشرتمو تنم میکردم، کلاهمو میذاشتم سرم، هندزفری تو گوشم و ساعتها تو حیاط یا سالن ورزشی پایین خوابگاه میدویدم و راه میرفتم و فکر میکردم. دلم برای اون شبها تنگ شده. ولی قدردانم که میم رو دارم که بیاد دنبالم و رانندگی کنیم و براش حرف بزنم و از فانوس قهوه بگیریم (بالاخره این دختر من رو هم قهوه خور کرد) و از ماشین بیاده شیم و از بالا تا پایین بلوار مقابل فانوس رو پیاده گز کنیم، وقتی که سرمای دی ماه دستا و گونههامونو یخ کرده. دنیا جای بی رحمیه، و زندگی عجین شده با رنج. راه فراری هم نیست. اما آدما نیاز دارند که پناهی داشته باشند که چنین وقتایی بدون سمتش و شده برای لحظاتی اطمینان پیدا کنند بالاخره از این رنج هم قراره عبور کنند. امشب اون ساعتهایی که با میم گذروندم پناه من بود. کم سن و سال تر که بودم، وقتی تو فیلمای غربی میدیدم اینایی که هویت جنسی متفاوتی دارند، مثلا همجنسگران یا ترنسان و ... و خانوادشون این موضوعو نمیدونه، یا به هر حال چیز پنهانی تو زندگیشون دارند و علنی نیست، وقتی میدیدم براشون مهمه که این داستانو علنی کنند یا به اصطلاح خودشون Come out کنن و پیش خانوادشون دربارهی هویتشون بگن حتی اگه خانوادشون طردشون کنن و دعوا و چالش و دردسر پیش بیاد، تعجب میکردم... با خودم میگفتم چرا آدم باید خودشو تو دردسر بندازه و این همه دعوا و بحث اونم با عزیزترین آدمای زندگیشو تحمل کنه؟ چرا پنهانی به زندگی اصلی خودش ادامه نده؟ مهم اینه که خودشون هویت خودشونو میدونن چه لزومی داره بقیه هم بدونن؟ من خودم آدمِ بازی نیستم تو ابراز خودم. گمونم اینو بارها اینجا هم نوشتم. حتی نزدیک ترین آدمای زندگیم هم چیزای زیادی ازم نمیدونن. به خاطر همین به نظرم پذیرفتن دردسر بروز دادنِ خود بی معنی بود... این روزها ولی انگار خستم. دلم میخواد تو یه جسم شیشهای زندگی کنم، همهی آدمای دور و برم ببینن که کی هستم که چطور فکر میکنم که ارزشها و درست و غلطای زندگیم چین... انگار حس میکنم نمیتونم تمامِ خودم رو زندگی کنم. البته این بحران هویتی نسبت به پارسال خیلی بهتر شده، ولی هنوز هم هست، هنوز هم وجود داره. اما من هنوزم عافیت طلب تر و راحت طلب تر از این حرفام... حوصلهی جنگ و جدل، حوصلهی فهموندن ندارم. و روز به روز بیشتر کنار میکشم از آدمای اطرافم، بیشتر تو لاک خودم فرو میرم، بیشتر تنها میشم.
| Design By : Night Melody |
