بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

مدیر کلینیک توانبخشی که قبلا براش کار می‌کردم ازم خواسته یه سری از پرونده‌های مراجع‌های قبلی رو که منشی نداده بود بهم برای تکمیل، کامل کنم و بهش تحویل بدم.

بعد از ماه‌ها مجبور شدم برم سراغ اون دفتر سبزرنگی که شرح حال و نکات مربوط به هر مراجع رو توش می‌نوشتم و یهو انگار غم فواره زد.

پرونده‌ی مادرای فرسوده، عصبی، افسرده و مضطرب از نگهداری بچه‌های خاص، کیسای خشونت خانگی و کنار همه‌ی اینا گرفتاری‌های مالی که به مشکلاتشون دامن می‌زد... با خوندن دوباره‌ی این‌ها و یادآوری داستانشون انگار باز مستاصل شدم.

مشکل اینجاست که برای حل این مسائل چیزی بیشتر از اتاق درمان و خدمات مددکاری سطحی مراکز توانبخشی نیاز هست. این خانواده‌ها و افراد به حمایتی فراتر از این نیاز دارند... همه‌ی اینا دست به دست هم می‌داد تا من تمام مدت کار تو اون مرکز احساس موثر نبودن داشته باشم. و کلی زمان برد که این رو به مدیرم بفهمونم و اجازه بده بیام بیرون. توی کار هیچ چیزی آدمو به اندازه‌ی احساس ناکافی بودن و موثر نبودن فرسوده نمی‌کنه!

پر کردن این پرونده‌ها دو سه ماه ازم زمان گرفت، چون انگار واقعا توانشو نداشتم. با خوندن دوباره‌ی دفتر سبز فهمیدم که تصمیمم برای بیرون اومدن از اون مرکز تصمیم درست و به جایی بود. نه آمادگیشو داشتم، نه حتی فکر می‌کنم دانش به اندازه‌ی کافی.

شاید روزی قوی‌تر بشم و برگردم به این کار، شاید هم نه...

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 19:15 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody