بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

بار دیگه، تنهایی رو انتخاب کردم... حتی با وجود اینکه دیگه مثل سابق عاشق تنهایی نیستم و حتی ازش می‌ترسم... از همیشه تنها موندن.

با اینهمه دوباره تنهایی انتخابم شد...

کاش دل سپردن انقدر سخت نبود برام. و کاش کسی بود که روشنم می‌کرد تو زندگی چی برام خوبه چی بد. گیجم و متوجه نمی شم...

نوشته شده در جمعه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۲ساعت 12:33 توسط ماوی| |

سالهاست به این فکر می کنم. سر نخ فکرها و حس‌های مختلف رو می گیرم، و هر بار به این می‌رسم: احساسِ نیاز به انسجام. به یکپارچگی.

به اینکه وقتی قطعات در هم زندگیم رو کنار هم می چینم یک تصویر منسجم و معنادار بهم بده. دلم می خواد این انسجام تو باورهام هم وجود داشته باشه، اینکه تو موقعیت ها و نقش هایی قرار بگیرم که یکپارچگی شناخت و افکارم و باورهام رو به هم بزنه آزارم می ده. احساس می کنم اینطور خودم رو گم می کنم. دیگه خودی وجود نداره. نمی تونم خودم رو بشناسم. نمی تونم خودم رو تعریف کنم. از من می پرسی از چی پریشونی؟ از من می پرسی دنبال چی هستی؟ دنبال همین. دنبالِ این معنا و انسجام. باور کن دلم می خواست خوشحال تر باشم، ولی وقتی تکه های پازل رو می زارم کنار هم و یه تصویر در هم و بی معنی می بینم، همه چی دردناک میشه و دلم می خواد زندگیِ کوتاهم روی زمین سریع تر تموم شه.

البته که روزها و لحظات زیادی هم هست که اشتیاق زندگی رو دارم. البته که لحظاتی هست که حس می کنم جای درستم و کار درست رو می کنم و چشمام برق می زنه. دست و پا زدن این روزهام هم از همینه. هنوز به اون چراغِ کم سو ولی روشن ته چشمام امید دارم که رها نکردم. هنوز از این کند و کاو و تلاش خسته نشدم.

من پریشون و آشوب و به هم ریخته‌ام درست، ولی هنوز از خودم دست نشُستم...

نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد ۱۴۰۲ساعت 18:53 توسط ماوی| |

احمقانه است که چقدر ما آدما می‌تونیم به نشانه ها بی تفاوت باشیم. وقتی بارها و بارها این سیگنال رو حس می‌کنی که تو مسیر اشتباهی، چرا با سماجت به اون مسیر ادامه می‌دی؟ چه چیز مانعت میشه که مسیر رو تغییر بدی؟ ترس؟ تردید؟

چقدر شکستن و بیرون اومدن از این چرخه‌های باطل دشواره...

نوشته شده در سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲ساعت 5:42 توسط ماوی| |

1. علی رو 8 سال پیش شناختم. اون زمان که سال آخر دانشجوییش تو شریف بود و من هم دانشجوی صفر کیلومتر و گیج و سردرگم. اوایل دانشگاه از همه ی گروه های دوستی گریزون بودم. با هیچ کدومشون نمی تونستم ارتباط بگیرم. با بچه های دانشکده که مطلقا احساس نزدیکی نمی کردم. اون زمان با آدمای جدیدی آشنا شدم که بهم احساس امنیت و معنا می دادند. علی هم بینشون بود. امروز خوندم که حکم دادگاهش صادر شده؛ حبس و ممنوع الخروجی. (حکمش ارتباطی به جریانات اخیر هم نداشت.) حقیقتش تعجبی نکردم. خیلی وقته تعجب نمی کنم. تعجب مال سالهای خوش خیالی کودکی و نوجوونی بود که وقتی خبر احکام سنگین فعالین مدنی رو می شنیدم، با تردید می گفتم لابد کاری کردند! اون سالها نمی دونستم یا بهتره بگم از نزدیک ندیده بودم آدمها به خاطر توئیت زدن، نوشتن، حرف زدن، برگزاری نشست، به خاطر تجمع مسالمت آمیز، به خاطر چرخوندن روسری از پنجره‌ی ماشین، به خاطر سوال راجع به مسمومیت دانش آموزان و ... بنا به سلیقه ی قاضی حکم حبس و تبعید و ممنوع الخروجی بگیرند. ولی گذشت و به چشم دیدم. نه یکبار، که بارها. خبر رو که خوندم، ذهنم فلش بک زد به چند سال پیش. علی درسش که تموم شد مثل باقی شریفی ها آماده‌ی رفتن به آمریکا بود. روزهایی که همه چی مهیا شده بود برای رفتنش پشیمون شد. خواست که بمونه و بسازه و برای آمریکای جهانخوار کار نکنه! و نهایتا با کارشناسی و ارشد شریف و با وجود شاگرد اولی، ایران موند. این سالها کم و بیش ازش خبر داشتم. دو سه سال پیش تو بحبوحه‌ی اتهامات و ... با ساره ازدواج کرد، دخترکِ دو ساله ای رو به سرپرستی گرفتند و سال پیش هم دختر دیگشون به دنیا اومد. مدتهاست نه با ساره نه علی حرف نزدم. گاهی دلم می خواد بشینم حرف بزنم باهاشون، بپرسم از این مسیری که اومدن پشیمون نیستند یا بهش شک نکردند؟ اگه چند سال پیش بود باز علی موندن رو ترجیح می داد؟

2. تو دورانِ دانشگاه مامانِ شیرین چندبار بهم گفته بود که من یاد جوونی هاش میندازمش. دقیق نمی دونم چرا. احتمالا به خاطر علاقه ی هردومون به کوهستان. این زن از اون سالها پررنگ تو ذهن من باقی مونده. ظاهرش؟ زن چادری محجبه‌ ولایی! بعدترها بود که فهمیدم تو نوجوونیش که مصادف بوده با انقلاب 57 عضو گروه های چپی بوده. همون سالهای اعدام های فله‌ای به خاطر پخش اعلامیه‌های گروهای چپی زندانی شده بود و تا نزدیک اعدام هم رفته بود ولی بعد به طریقی آزاد شده بود. با شیرین کوه که می رفتیم، همیشه «آفتابکاران جنگل» رو می خوند. ما هم بدون توجه به داستانِ ترانه تکرار می کردیم که؛

توی کوهستون

دلش بیداره

تفنگ و گل و گندم

داره می‌یاره

ترانه رو از مادرش یاد گرفته بود. من هیچوقت دقیق نفهمیدم که اینهمه تغییر مادرِ شیرین از کجا میاد. چطور دختر جوونِ چپیِ زندانی ج.ا سالهای پیش حالا بچه های خودش رو مدارس خاص ولایی میفرستاد. آرمانش واقعا تغییر کرده بود؟ از ترس بود؟ برای محافظت از بچه هاش بود؟ برای زندگی ساده تر و راحت تر بود؟ یا چی؟ هیچوقت نپرسیدم. از مامان شیرین دو تا حرف تو خاطرم هست. یکی اینکه به شیرین و ما می گفت، یه پناهی برا خودتون تو زندگی داشته باشید. کوه، موسیقی، نقاشی هرچی... یه چیزی داشته باشید که وقتی زندگی سخت میشه برید سراغش. شیرین می گفت برا همین از همون بچگی کلاس پیانو و سنتور گذاشته بودتش. که هر وقت بارِ زندگی رو دوشش سنگینی کرد به سازش پناه بره. مادرش هم می گفت پناه خودش کوهه. مثل من. هنوز هم پناه من کوهستانه.

اما حرف دیگه اش که شیرین همیشه می گفت این بود؛ می گفت مامانم همیشه میگه که: «شیرین حواست باشه تو دامِ آرمان نیفتی هیچ وقت!».

این آرمان و آرمانگرا بودن، چه اون زمان که کم سن و سال تر بودم و آرمانگراتر چه حالا که خودم رو چنین نمی بینم، همیشه برای من یکی از بزرگترین علامت سوالا بوده. کدوم آرمان؟ آرمانِ برابری؟ آرمان آزادی؟ آرمانِ آبادی؟ دموکراسی؟ عشق؟ صلح؟ دانش؟ تو تا کجا از زیست و معاشِ بی دردسر خود برای آرمان کوتاه می آی؟ و حتی از جونت؟ و نهایتا کدوم؟ از همه چیز چشم پوشیدن برای آرمان یا دل سپردن به همین زیستِ ساده و کوتاه؟ یا شاید جایی میان این دو؟

نوشته شده در یکشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۲ساعت 23:58 توسط ماوی| |

نوشته شده در شنبه ششم خرداد ۱۴۰۲ساعت 3:50 توسط ماوی| |

کلاس تموم شد و موقع گفتن حرفای پایانی، بغض کردم. دلم نمی‌خواست گریه کنم، حرفا رو ناتموم گذاشتم و خداحافظی کردم.

چند دقیقه پیش خواب بودم. داشتم خواب می‌دیدم بارون اردیبهشت با تمام قدرت به پنجره‌ی کلاس روستا می‌خوره. بچه‌ها یه لحظه سکوت کردند و گفتند خانم گوش بده به بارون... تو همون چند دقیقه سکوت گوش دادن به بارون تند بهار، از خواب پریدم. دوباره با بغض.

معلم شما بودن، بهترین قسمت سال گذشته بود. چشمامو می‌بندم و نفس عمیق می کشم. دوباره خودم رو تو مسیر روستا تصور می‌کنم. علفزارها و تپه‌ها سبز شدن. شکل و شمایل تموم کوه‌ها و صخره‌های مسیر رو از حفظم. صدای سلام‌ها و خنده‌ها و شلوغی‌هاتون وقتی به روستا می رسم تو گوشم می پیچه... فاتحای کوچولوی قلبم.

شما هم رفتید کنار همه‌ی بچه‌هایی که تو تموم این سالها موندن تو گوشه‌ی ذهن و قلبم و گاهی بعد اینهمه مدت یادشون شکارم می‌کنه و دلم رو تنگ... بچه‌هایی که گاه از یاد سختی‌هایی که زندگی رو دوششون گذاشته چشمام خیس میشه و جز دعا کاری بلد نیستم براشون. خدا مراقب همه‌تون باشه کاش...

نوشته شده در پنجشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۲ساعت 1:17 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody