بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
هر روزی که در مدرسه میگذرد و به پایان سال تحصیلی نزدیک تر میشویم، غمگین تر میشوم. از هر فرصتی برای تماشایشان استفاده میکنم. در خنکای دلنشین اسفند ماه، موقع بازیشان در حیاط قدم میزنم. به آسمان صاف و بی نظیر این روستا چشم میدوزم، به کوههایی پربرف دوردست، به صداهایشان گوش میکنم. سعی میکنم کلمات کردی و لحن صحبتشان را به خاطر بسپارم. صدای بازی و خندههایشان در گوشم میپیچد. اندازهی یک عمر عشق به من دادید و من همیشه قدردانش خواهم بود. فکر ها در سرم میچرخند، گیجم. بغض میکنم، چرا میخواهم اینجا را ترک کنم؟ پشیمان نخواهم شد؟ سادگی و زلالی و عشق را با چه چیز میخواهم معاوضه کنم؟ چرا آرام نمی گیرم؟ روزی از خودم نخواهم پرسید که چرا اینچیزها را پشت سر رها کردم در ازای... در ازای چه؟ از تصمیم گرفتن بیزارم. از اینکه همه منتظر جواب و تصمیمم هستند. دلم میخواهد زمان همینجا بایستد. فردا و دیروزی نباشد. اما واقعیت چیز دیگری است و به گمانم من هم راهی شوم، ولی کاش هرگز فراموش نکنم عشق و خلوصی که به من دادند را محکم در سینهام نگه دارم... نمیدونستم دقیقا چه احساسی دارم. غم؟ خشم؟ بی ارزشی؟ تحقیر شدن؟ ساک باشگاه رو باز کردم. وقتی احساسات اینطور در هم هستند احساس می کنم موجِ گرما توی بدنم در حرکته، بدنم گُر می گیره و نمی دونم باید با مغزم چی کار کنم. اینطور وقتا باید حرکت کنم. ترجیح می دادم بدوم اما تو شهری که کسی منو نمیشناسه. بعضی وقتا دلم می خواد شنل هری پاتر رو داشتم و می تونستم نامرئی بشم. اما نه قدرت نامرئی بودن داشتم نه تو شهر غریبی بودم. لباسا و کتونیا رو چپوندم تو ساک و موهام رو بافتم، جلوی آینه انگشت اشارهام رو گذاشتم رو خط اخمی که وسط ابروهامه و این روزا داره عمیق تر میشه. «ک» از این حالت چهرهام نفرت داشت. خیلی وقتها وسط مکالمه یهو zoned out میشدم می رفتم تو خودم و صداها و تصاویر اطرافم تار می شدند و الکی در جواب حرفاش سرمو تکون می دادم بی اینکه بدونم چی داره می گه، اونموقع اون خط بین ابروهام می افتاد. اولین بار اون بود که متوجه این حالت چهره ام شد و من رو هم متوجهش کرد. می گفت ازم می ترسه، حس می کنه اینجور وقتا دیگه باهاش نیستم. اگر می خواستیم صادق باشیم، ما هیچ وقت باهم نبودیم. من همیشه جایی تو همون فکر و خیالاتی که منو می برد و مانع از حضورم می شد بودم. گاهی به زور خودم رو می کشوندم به این یکی جهان و سعی می کردم که خودم رو تو این واقعیت جا کنم اما نمی شد. منتها هیچکدوم نمیخواستیم اینو علنی و رسما قبول کنیم. بگذریم، ساکم رو انداختم رو شونهام و می دونستم ترکیب صداهای بلند توی باشگاه و حرکت کردن، فکرا و حسامو شفاف تر می کنند.توی باشگاه موقع گرم کردن از توی آینه یکی از دخترای قدیم باشگاه رو دیدم که وارد شد. می دونستم که تو جریانات اخیر بازداشت شده بود. از توی آینه به چهرهاش نگاه کردم و سعی می کردم احساسشو حدس بزنم. موهای فرش رو بالای سرش جمع کرد و با لبخند شروع کرد به گرم کردن. قوی بودنش، یا تلاشش برای قوی بودن برام تحسین برانگیز بود. اینکه مدت کمی بعد از آزاد شدنت دست خودت رو بگیری و بکشونیش تا باشگاه .... بعد فکر کردم شاید اینجا برای اون هم یه پناهگاهه نه میدان نبرد. نیم ساعت بعد وقتی دیدم که زیر دستگاه پرس پا، مثل من که یهو می رم تو هپروت و متوجه اطرافم نیستم خیره شده به سقف و داره پشت سر هم بدون شمردن وزنه ها رو بالا و پایین می کنه، حس کردم که همینه، پناهگاه. گاهی انجام فعل های ساده ی زندگی روزمره تنها چیزیه که می تونه ما رو از سیاهی نجات بده. کارای ساده ای مثل چایی دم کردن، شستن ظرف ها، ورزش کردن و ... اما من در هر صورت تو این حرکت تلاش برای قوی بودن رو می دیدم. و این چیزیه که تحسینش کردم و تو چند سال آخر زندگیم سخت تلاش کردم که تمرینش کنم. البته که دیگه دختر بچه ی دوازده سیزده سالهی پیش نیستم که جملهی نیچه که میگه «هر آنچه مرا نکشد قوی ترم خواهد ساخت» رو موتوی زندگیم کنم و حتی بالای وبلاگم بنویسمش! چون حالا معقتدم هرچیزی که ما رو نکشه لزوما ما رو قوی تر نمی کنه. که برعکس می تونه طوری ما رو ضعیف کنه و طوری تروماتیزه کنه که شاید هیچ وقت نتونتیم مثل سابق شیم. دیگه برعکس نوجوونی ها از رنجِ غیرضروری اجتناب می کنم. اما به هر حال بخشی از رنجهای زندگی اجتناب ناپذیر هستند. در هر صورت اتفاقای بد می افتن. در هر صورت آدم ها یا اتفاقا طوری به ما ضربه می زنن که احساس بی ارزشی، خشم یا ... کنیم و اونجاست که باید دست خودمونو بگیریم و ببریم به پناهگاهمون. کاش وقتی نوجوون بودم هم این ها رو بلد بودم و می تونستم از خودم مراقبت کنم. نه اینکه حالا خیلی خوب از پس این کار بر میام، نه ولی قطعا همه چیز خیلی بهتر شده ... احساس کنترل داشتن رو زندگیم چیزیه که تموم سالهای نوجوونی نداشتنش من رو آزار داد و حتی ابتدای جوونی. برای من قشنگ ترین بخش زیاد شدن سنم همین بوده. شناختن ریز و بمِ خودم و نهایتا کنترل روی خودم و زندگی ای که جریان داره... راستش همین باعث میشه کنارِ ترسی که از پیری و میانسالی و ... دارم براش اشتیاق هم داشته باشم. اشتیاق برای اون شناخت و پختگی و آرامش و پذیرش که فقط زمان می تونه به ما بده. و بله، زمان مثل همیشه، برام شبیه یه نفرین و یه موهبت توامانه. وارد حیاط مدرسه شدم، داشتم با احتیاط از بین برفهایی که حالا کم کم با آمدن بهار دارند آب میشوند رد میشدم که دیدم باز یکیشان جلوی در ساختمان اصلی مدرسه دارد کشیک میدهد که ببیند من کی وارد مدرسه میشوم. بعد هم با عجله دوید سمت کلاس که بچهها را خبر کند. اینطور وقتها یعنی باز نقشهای کشیدند و برنامهای دارند. وارد کلاس که شدم بهترین جشنی که میتوانستم برای ۲۷ سالگی داشته باشم برایم گرفتند. بعد از ورود من متین نفس نفس زنان با کاسهی بزرگ پر از پفیلا وارد کلاس شد. دلم می خواست آن لحظه را فریز کنم برای همیشه. پیراهن سفید و اتوکردهی پلوخوریاش را با کت مردانهی طوسیاش که برایش بزرگ است تن کرده بود. کوله روی دوشش و کاسه در دستش، آماده و مهیا برای جشن! کنارشان شمعهایم را فوت کردم. گفتند آرزو کن... هرچه که فکر میکنم پررنگ ترین قسمت ۲۷ سالگی همین کلاس بود. و آرزویم هم در آن لحظه، آیندهی بهتری برای این بچهها. اصلا نمیدانم تاریخ تولدم را کی و از کجا پیدا کرده بودند. قلب بزرگشان همیشه شرمندهام میکند. در این روزگار این سرزمین، با این هزینهها و ترس از فقر و نداری ، اینکه پولهایشان را گذاشته بودند روی هم و رفته بودند تا شهر و کیک گرفته بودند، اینکه با سلیقهی کودکانهشان کلاس را با آویزهای درست شده با دست تزیین کرده بودند، آن شربتی که هول هولکی در دفتر مدرسه درست کرده بودند... هم غمگینم می کرد هم خوشحالم. و اینطور ۲۷ ساله شدم. مثل همیشه پر از حسرت، سردرگمی، ترس، غم، و البته قلبی پر از عشق و شاکر.
برچسب: درخت آبی
| Design By : Night Melody |
