بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

برای آخرین بار مقابل کمدم در کنج اتاق نشستم و محتویاتش را از نظر گذراندم، ستون کتاب ها که تنگ هم جا گرفته اند، دستمال کاغذی، دفترچه یادداشت ها.  قلک شیشه ای که برای هدیه گرفتن برای آدم های عزیز زندگیم آنجاست. قرص های ویتامین که باید یادم بیاورند باید بیشتر حواسم باشد به تارموهای سفید متعدد در بیست و یک سالگی، به شکسته شدن ناخن ها و چشم های نیمه باز و بی رمق. گلبرگ های خشک شده ی سرخ در کف کمد، و آن مگنت کوچک  که" تو باشی با خودم خوبم". یادگار دوست ترین... کسی چه میداند یک جمله ی تکراری و کلیشه ای می تواند چه معنی و چه تاریخی برای کسی دیگر داشته باشد؟ 

مگنت  چسبیده به دیواره ی کمد، و روزی دست کم یکبار، وقتی نور ظهرگاهی به اتاق می افتد و کمدم را نیمه روشن می کند، باید مقابلش زانو بزنم و مرور کنم همه چیز را.

قشنگ ترین توصیفات آن هایی است که مدت ها فکر می کنیم و خیال می پردازیم و نهایتا پیدایشان می کنیم برای کسانی که دوستشان داریم. زمانی، درست در همان روزهای رنج و گریه و اضطراب، برایش آهنگی از Empyrium فرستاده بودم. کیفیت خاصی از آن آهنگ که دوست داشتم این بود که درست زمانی که سکوت می شود و فکر می کنی ترک تمام شده، قشنگ ترین اوجش آغاز می شود. مثل ظاهر شدن شعله های گرمِ امید بعد از اندوهان سرد و سهمناک. آهنگ را که شنیده بود  گفته بود میدانی که قدر مطلق، همیشه منحنی سینوسی را که به منفی ها نزدیک می شود نجات می دهد. گفته بود میدانی که هربار چقدر به سقوط، به مرزهای جنون نزدیک می شوم؟ می دانی که تا لبه ها می رسم و نمی افتم هربار؟ گفته بود که قدرمطلق منحنی سینونی زندگی ام هستی. و گفته بودم میدانی که تو هم؟

هردو می دانستیم که آدم ها درمان نیستند. که ما در تجربه ی اندوه و شادیمان عمیقا تنهاییم،این را نیز می دانستیم که ما چاره ی هم نیستیم، ولی التیامیم. 

مگنت را یکبار دیگر نگاه کردم و برای آخرین بار بغضم را بلعیدم، که حالا تو نیستی و با خودم خوب نیستم. و اینروزها چیزی بیشتر از مراقبت از ناخن ها و موها و حال عمومی ام را فراموش کرده ام.  که تو نیستی و رویاها کمرنگ شده اند، که خودم را از یاد برده ام، و شبی نیست که  در سکوت ترسناک خوابگاه بعد از نیمه شب، وقتی دارم در خمیر دندان را می بندم و موهایم نامرتبم را پشت گوش جا می دهم یک آن توی آینه چشمم به خودم نیفتاد و نپرسم که از کی شروع کردی به خودت خیانت کنی؟ و یادم نیاید کی... اما می دانم تو که باشی مهربانتر هستم با خودم. کاش حتی حالا که نیستی، در دورتر ها، دست کم تو با خودت در رنج نباشی...

مگنت را، کنار جاناتان مرغ دریایی و "آبی" زیبگنف پرایزنر گذاشتم در امن ترین نقطه ی چمدان. 

***

این یادداشت قرار بود درباره ی بستن چمدانم از تهرانِ پرحرف و اغواگر، به خانه ی ساکت و ساده ام، باشد.  اما در تمام مدت به تو فکر کردم. تمام امروز که داشتم لباس ها را در کشو ها از نو میچیدم و کتاب های جدید را کنار کتاب های قدیمی، رد هایی از تو بود. از تمام نوشته ها و تاریخ ها ابتدای کتاب هایی که هدیه دادی دانستم چقدر همه چیز عجیب و سریع می گذرد... تمام مدتی که آشفته بودم و فکر های گوناگون شکارم می کردند ولی بازهم تسلی می یافتم. 

این یادداشت قرار بود درباره ی آمدنم به خانه باشد، 

البته مگر خانه چیست جز تعلق خاطری عمیق و طولانی؟

بگذار این نوشته درباره ی تو باشد...

دوست،

در مختصاتی دور،

شبیه خانه ای که از آن دور افتاده ای. 


برچسب: نامه ها, آدم های زندگی ام, عمر آن بود, از رنجِ گذر ایام
نوشته شده در پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:47 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody