بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

آنقدر فکر کردم به فلسفه ی این اتفاق ها..به احساس های ساده ی آدمی..به پیچیدگی های بزرگ او،که شک می کنم به بدیهی ترین ها.

*در برزخ حقیقت و دروغ ،فکر کردم  حس رضایت درونی باید راست باشد و مقدس است،همینکه سبب می شود در انتهای یک تراژدی حس کنی آرامی و بگویی:مَن خوبم...

*در برزخ حقیقت و دروغ؛فکر کردم که دلم می سوزد برای دختر بچه ای که نگاهش شیرین بود مثل آبنات چوبی های گردی که کلی رنگ تویشان پیچ می خورد..دختر بچه ای که هر روز می نشست لبِ پنجره ی امیدهایش ، گلدان آرزوهایش را آب می داد و برای فردا دستی تکان می داد اما قد که کشید "فردا" و تلخی هایش هوار شد روی زندگی..پشت پنجره هم دیواری بلند..سرد..آنوقت انتظار می کشید که برفی ببارد و او آدم برفی بسازد بگذارد لب پنجره اش...تلخندی بزند و دستی تکان دهد..    آدم برفی ها هم همه آب شدند...

*در برزخ حقیقت و دروغ؛فکر کردم به خستگی پلک های دختری که اشک از چشمانش جوشید بی هوا..و او از خستگی تکرار چند ناله..چشم ها را بست و خوابید،فردا که شد اندیشید به حس رضایت درونی در آدمی و کشدار گفت:من خوبــــــــــــــــــــــــــــــم

پ.ن: شَک آلود...

نوشته شده در جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 0:54 توسط ماوی|

Design By : Night Melody