بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
که می نشیند پشت میزش..زُل میزند به رومیزی لچک دار اصفهانی و به خوابهایش فکر می کند.. که مگر فراموش نشده بودی؟ چرا پس می آیی و در خواب حرف میزنی، می گویی قرار است بروی و حتی برمیگردی؟ تو که فراموش شده بودی... مَن همینم که هی کارهایی که باید انجام شوند لیست می کنم در آن دفترچه ی کوچک و خیلی هایشان آخر روز تیک نمی خورند و مَن از سرلج ولشان می کنم و می روم "دنیای سوفی" می خوانم... که می روم کمی شعر از یکسال پیشم پیدا می کنم و استیک می کنم روی پانل سبز رنگی که هدیه ی عزیزی است و هِی لیز می خورد و کج می شود و وقتی کج است انگار کل زندگی من بهم ریخته و کج شده. " نشستن اعتراف اولین دیدار با مرگ است و ماندن تن به تحقیر عفونت دادن مرداب، باید رفت..باید رفت.."* که وول می خورم بین سینماتیک و دینامیک و آخر سر هم نمی توانم آن وسط قرار بگیرم و بلند می شوم.. راه می روم..فکر می کنم..هرازگاهی هم شعر میخوانم.. که وقتی دلگیرم غروب هایی که باید داشته باشم در ذهنم می سازمُ کمی قرار می گیرم شاید... شاید شاید شاید شاید و مَن کسی هستم که بیشتر از همه از تکرار این شایدها بیزارم... که جرات ندارم .. .که در دفترم می نویسم : مَنـــ نمی ترســـــم و بعد با خودم می گویم: شاید.. انتهای جمله نقطه نمی گذارم و اکتفا می کنم به علامت سوال... مََنــ نمی ترسمـــــ ...؟ مَنـــ از پسشــ بر می آمــ ...؟ مَنــــ حالم خوبه...؟ مَنـــ فراموش کردم...؟ و تکرار یک شایدِ لعنتی ..شاید شاید شاید.............. *شاعر این شعر را درخاطر ندارم شما اگر می دانید بگویید تا بنویسم :) بعدا نوشت: شعر از عبدالله کوثری. ممنون بخاطر یادآوری :)

| Design By : Night Melody |
