بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

"فکر نمی‌کنم ما کور شدیم ، فکر می‌کنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می‌توانند ببینند اما نمی‌بینند.»

کوری، ژوزه ساراماگو


غروب..بیست و هفت آذر..و مَن..تپه ای رو به کلی سنگِ چهار گوش و خفتگانی که نفس کشیدند،

عاشق شدند گریستند خندیدند و بعد آرام همین جا خوابیدند..

گفته بودم عاشق رنگ غروبم؟حالا می گویم..

آرامم می کند و کلی خاطره ی جورواجور را بیدار می کند برایم..

و مَن..چشم هایت را باز کن ببین..همین آسمان بود که نگاهش کردی و

خواستی چیزی عوض شود و شُد..برای تغییرت پا فشاری کردی

و بعد از هر فراموشی ، دوباره ایستادی..چشم هایت را باز کن ببین..

همین آسمان بود که نگاهش کردی و گفتی نه ..چیزی کم است..کم بود؟شاید..

له کردی و از نو ساختی..همین ..همین آسمان بود که نگاهش کردی و گفتی می ترسی و تردید داری..

چشم هایت را باز کن ببین.

چه کرده ای و چه می کنی..میدانی که یک روز غروب همه ی اینها زنده می شوند. غروب های لعنتی زنده می شوند.

امروزت...چشم هایت را باز کن ببین ببین و از همین حالا کاشِ فردا را دار بزن.

چشم هایت را باز کن ببین.

                      




              

نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ساعت 17:10 توسط ماوی|

Design By : Night Melody