بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

کلاس تموم شد و موقع گفتن حرفای پایانی، بغض کردم. دلم نمی‌خواست گریه کنم، حرفا رو ناتموم گذاشتم و خداحافظی کردم.

چند دقیقه پیش خواب بودم. داشتم خواب می‌دیدم بارون اردیبهشت با تمام قدرت به پنجره‌ی کلاس روستا می‌خوره. بچه‌ها یه لحظه سکوت کردند و گفتند خانم گوش بده به بارون... تو همون چند دقیقه سکوت گوش دادن به بارون تند بهار، از خواب پریدم. دوباره با بغض.

معلم شما بودن، بهترین قسمت سال گذشته بود. چشمامو می‌بندم و نفس عمیق می کشم. دوباره خودم رو تو مسیر روستا تصور می‌کنم. علفزارها و تپه‌ها سبز شدن. شکل و شمایل تموم کوه‌ها و صخره‌های مسیر رو از حفظم. صدای سلام‌ها و خنده‌ها و شلوغی‌هاتون وقتی به روستا می رسم تو گوشم می پیچه... فاتحای کوچولوی قلبم.

شما هم رفتید کنار همه‌ی بچه‌هایی که تو تموم این سالها موندن تو گوشه‌ی ذهن و قلبم و گاهی بعد اینهمه مدت یادشون شکارم می‌کنه و دلم رو تنگ... بچه‌هایی که گاه از یاد سختی‌هایی که زندگی رو دوششون گذاشته چشمام خیس میشه و جز دعا کاری بلد نیستم براشون. خدا مراقب همه‌تون باشه کاش...

نوشته شده در پنجشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۲ساعت 1:17 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody