بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

وقتی چندتا موضوع به طور همزمان ذهنو مشغول می‌کنه، واکنش بدنم اینه که با قدرت هر چی تموم تر قلبمو می‌کوبونه تو سینه‌ام. انگار فکرا و حسای مختلف احساس کنن که جایی ندارند و بی قرار و بی‌تاب خودشونو به این ور و اونور بزنن... 

مسائلی که سر کار پیش اومده و فکر بچه‌ها،

مشکلات خانوادگی که اخیرا پیش اومده،

مشکلات شخصی خودم،

وضعیت جسمی این روزام.

سر نخ افکار رو گم می‌کنم و وقتی می‌بینم علائم اضطراب رو دارم باید بشینم فکرها رو دونه دونه جدا کنم و بفهمم تو این لحظه چی مضطربم کرده؟ 

گاهی به خودم میام که خیره به یه نقطه ایستادم و ذهنم کاملا خالیه، و یادم نمیاد که غرقِ چی بودم؟ چند ثانیه طول میکشه که فکرامو یه جا جمع کنم و مغزم به کار بیفته. 

اینجور وقتا دو تا چیز رو بیشتر از همه دلم می‌خواد،

دویدن،

و قهوه خوردن و رانندگی‌های شبونه با میم. 

 

اولی که برام مقدور نیست تو این لحظه. زمان دانشجویی چنین وقتایی، فرقی نمی‌کرد ساعت ۵ صبح باشه یا ۳ شب، سوییشرتمو تنم می‌کردم، کلاهمو می‌ذاشتم سرم، هندزفری تو گوشم و ساعتها تو حیاط یا سالن ورزشی پایین خوابگاه می‌دویدم و راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. دلم برای اون شب‌ها تنگ شده. 

ولی قدردانم که میم رو دارم که بیاد دنبالم و رانندگی‌ کنیم و براش حرف بزنم و از فانوس قهوه بگیریم (بالاخره این دختر من رو هم قهوه خور کرد) و از ماشین بیاده شیم و از بالا تا پایین بلوار مقابل فانوس رو پیاده گز کنیم، وقتی که سرمای دی ماه دستا و گونه‌هامونو یخ کرده. 

 

دنیا جای بی رحمیه،

و زندگی عجین شده با رنج. 

راه فراری هم نیست. 

اما آدما نیاز دارند که‌ پناهی داشته باشند که چنین وقتایی بدون سمتش و شده برای لحظاتی اطمینان پیدا کنند بالاخره از این رنج هم قراره عبور کنند.

امشب اون ساعت‌هایی که با میم گذروندم پناه من بود. 

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۰ساعت 20:45 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody