بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

پیش خودم گفته بودم نام سرخپوستی‌ام را باید می‌گذاشتند‌《همیشه در تردید》یا 《زنی با دو قلب》.

من گیجش کرده بودم، نمی‌توانست بفهمد که دو دل در سینه‌ام می‌تپد. یکی آن‌که می‌خواست جواب بله بگوید، لباس سفید تور دار تنش کند، لب‌هایش را روی لبانش بگذارد، دست‌هایش را در دستانش بگیرد و با او برقصد، انگشتری در انگشت چهارم دست چپش کند و در لحظات خلوت روز دست چپش را بیاورد بالا و با دقت نگاه کند و به این پیمان همیشگی فکر کند. این دل می‌خواست بنشیند برای رنگ مبل‌ها و فرش‌های خانه نقشه بکشد، در خیالش پرده‌های سفید بلند را از پنجره‌های خانه آویزان کند، کتاب‌هایش را در کتاب‌خانه‌ی مشترکش با او بچیند، می‌خواست هر روز برای گلدان روی میز گل‌های تازه بخرد، و ظهرها بعد از کار پنجره‌های خانه را طاق باز کند و بگذارد هوای نو و تمیز در خانه بپیچد، و در خلوت و آرامش عصر کنار او کتاب بخواند. دلش می‌خواست با او سفر برود، دلش می‌خواست خبر‌ دفاع و قبولی در امتحان‌های مختلف را به او بدهد، برای ارتقا شغلی همراه او برای شام بیرون برود.  حتی دلش می‌خواست با او گاهی بحث کند و به صلح برسد. و شاید روزی در آینده دلش می‌خواست آن دو خط موازی روی بیبی‌چک را ببیند و دست روی شکم برآمده‌اش بکشد و به این میل همیشگی و عجیبِ مادری پاسخ دهد. این قلب می‌خواست برای بچه داستان بخواند، با بچه به کلاس رقص برود، با بچه آشپزی کند، با بچه دوچرخه براند، با بچه کوه برود، با بچه یکبار دیگر برای هر چیز کوچک زندگی هیجان زده شود. 

اما قلب دوم؟ 

قلب دوم انگشتر حلقه شده در دست چپ را نمی‌خواست. قلب دوم می‌ترسید، می‌ترسید از این که همه چیز پیش بینی پذیر شود. می‌ترسید از اینکه باید خواسته‌هایش را به او به اشتراک بگذارد. می‌ترسید از آن پیمان همیشگی. قلب دوم می‌خواست رها باشد. نمی‌خواست در انتهای روز کسی نگرانش باشد. قلب دوم ولنگارانه پرسه می‌زد، هر بار دلش می‌خواست ساکن شهری جدید شود. گاه دلش می‌خواست همه چیز را به قمار بگذارد و مسیرهای جدیدی را آغاز کند. اما اگر آن انگشتر دور انگشتش حلقه می‌شد هم می‌توانست؟ قلب دوم‌ می‌ترسید از آن شبی که دیگر با او حرف مشترکی نداشته باشد جز صحبت قسط‌های سر ماه. می‌ترسید با او حس غریبگی کند. که دیگر اشتیاقی نباشد. که دیگر فقط روزمرگی باشد. قلب دوم می‌ترسید که در زندگی گیر کند. اسیر شود. ماجرایی نباشد. می‌ترسید روزی در میانه‌ی چهل سالگی لحظه‌ای بین شستن ظرف‌های نهار، چشمانش را ببند و از خود بپرسد زندگی‌ام را صرف چه کردم؟ و جوابی که می‌دهد راضی‌اش نکند. قلب دوم به گشتالت‌های ناتمامی فکر می‌کرد که باید قبل از هر جواب 《بله》ای برای خودش تمامشان می‌کرد...

 

به او گفتم ببین من نمی‌دانم با خودم چند چندم. تو ولی مطمئنی. می‌دانی چه می‌خواهی. من نمی‌دانم. من نمی‌توانم که بدانم. پس بیخیال. پس 《نه》. او خواست که بیشتر فکر کنم، خواست که به خودمان فرصت دهم. من بی جواب گذاشتمش. تهِ بیشعوری است نه؟ من بلد نیستم نقطه سر خط بگذارم. می‌ترسم نقطه سر خط بگذارم. 

قلب اول می‌خواست که او غرورش را می‌شکست، بار دیگر جلو می‌آمد، شاید می‌توانستم خودم را سر به راه کنم. قلب اول می‌خواست او کمکم کند که خودم را سر به راه کنم.  او ولی نیامد. او ولی بهش برخورد. 

قلب دوم خوشحال گفت که چه بهتر... 

 

 

این‌ها را نوشتم که حداقل این داستان ناتمام را در ذهن خودم ببندم. و بعد دل بدهم به قلب دوم، و زندگیِ رهای پر از تنهایی‌ام را ادامه دهم. 

نوشته شده در جمعه پنجم دی ۱۳۹۹ساعت 23:54 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody