بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
حس آدمی را دارم که منتظر است هر لحظه، از سویی که توقع اش را ندارد، سیلی دیگری بخورد. بحران های شروع دهه ی سوم زندگی انگار سرِ تمام شدن ندارند. انگار نمی شود، روی این کشتی آرام گرفت. دایره ی آدم های اطرافت را تغییر می دهی، نوع معاشرت هایت، چهارچوب هایت، ماجراجویی هایت، کمتر محتاط می شوی و یا بیشتر. در مسیری که آرام آرام به آن یقین پیدا کردی، شک می کنی. همه چیز از نو به هم می ریزد. باز در خود فرو می روی. می ترسی. می ترسی از خود به حق پنداری توهم گونه. از جامه های متوهم آسمانی به تنِ هرآنچه که خیلی ساده و زمینی است پوشاندن. از افتادن به ورطه ی استدلال های بی اساس. از هذیان های بی حد و حصر به اسم حق و حقیقت. می ترسی ایمانت را به ذات خیر_تنها مطلق زندگانی ات_ نیز از دست بدهی. خدایا، در این تاریکی در این ورطه ی شک و یقین، تنهایمان نگذار، ما بی چراغ های دلخوش به سوسوهای اندک امید...
| Design By : Night Melody |
