بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
میم ، دوباره به خانه بازگشته ام، بعد از مدتها در تاریکی ِ آمیخته با آبی ِ پرده های پس از غروب دارم برایت می نویسم. کاش می دانستی در این روزها چقدر تو را زندگی کرده ام. تو بهتر میدانی که ما در غیاب هم نیز واژه می سازیم ، در نبود هم سخن می گوییم... غریبگی در کار نخواهد بود، که ما در سکوت و عدم نیز ماجرا ساخته ایم. میبینی که دلم قرص است، که می دانم اگر بعد از قرن ها یا هزاره ها، در جهانی دیگر و در قصه ای دیگر منی باشم و تویی و بر حسب ِ اتفاق یا شاید تقدیر مقابلم بایستی، در لحظه ای کوتاه دوباره به حال ِ آشنایی باز خواهیم گشت، که دلم قرص است نه جاده های طویل و نه زمان های بلند غریبه مان نخواهند کرد...اما این روزها گاه به گاه دچارِ اندوه نبودن هایم می شوم. گفته اند که آدم ها بیشتر از کرده ها دچار حسرت نکرده هایشان می شوند و من نیز این روز ها گریبان گیر حسرت ِ دقایقی ام که می توانستم باشم و نبودم. تو خود بهتر گفتی که واژه ها هرچند درمان نیستند اما تسکینند، و آن شب تو گریسته بودی و من تسکینی نبودم. مادرت می گفت تمام شب را به آغوشت کشیده بود و تو بی وقفه اشک ریختی...من کجا بودم؟ میم؟ هراسم از گم کردنِ تمام لحظه هایی است که در مشتمان گرفتیم... زمانی به خود آمدیم و دیدیم لحظه هایی خلق کرده ایم که حتی با شادی معاوضه اش نمی کنیم. زمانی به خود آمد و دیدیم سوگند نانوشته ای ما را نگاهبان ِشکوه لحظه ها کرد... اما میم من می ترسم از فراموشی..باید بنویسم. باید بنویسم. این بار نه برای فراموش کردن که برای به خاطر سپردن. باید سندی باشد برای تک تک ِ حس هایی که خلقش کردی. زمانی تسلایم داده بودی که مهم نیست جزییات را به خاطر آورم یا نه. مهم نیست به خاطر آورم اتفاق هایی که سهیمشان شدیم...گفتی که تو همیشه خواهی بود که بگویی "اتفاق افتادن...ما تجربه شون کردیم" اما میم، گاهی آدم ها ساده از دست می دهند... به من بگو که ما مشت هایمان را نخواهیم گشود...
| Design By : Night Melody |
