بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

 

"اولین روز زمستان...

می شد با اضطرابی که در هر فرصتی مرا به دام اندازد و نفس کشیدن را برایم دشوار می کند روی تختم بمانم و روزی دیگر را به شب برسانم. می شد در وضع فعلی ام بمانم_ هنوز تصمیمی هست که باید بگیرم و خود را از این بلاتکلیفی که هست نجات دهم. هنوز هم بی حوصله و بی قرار کتاب ها را ناتمام می گذارم... پاسخ دوستانم را دیر به دیر می دهم. مصاحبت با آدم هایی را که باید از دست می دهم_ می شد نور اولین روز زمستان را که به آرامی روی صورتم می تابید را نادیده بگیرم...

ولی از جا برخواستم و خشنودم.

فرصتی شد مکان های جدیدی را ببینم و آدم های جدیدی را...فاطمه، مرتضی، محسن...درباره ی آینده مطمئن نیستم، اما اگر انسانها خود تعیین می کنند که در کدام جاده ها قطار زندگی شان را برانند، با خود گفتم که زمانی باید جاده ام باز با آن ها تلاقی کند. این را می نویسم که خاطرم بماند..."

 

تنها نوشته ی باقی مانده از نخستین روز زمستان، روزی که وقتی با تاریکی شب به انتها رسید، درست زمانی که به تنهایی در تاریکی باز می گشتم، برای دقایقی ایستاده بودم و زیر لب زمزمه کرده بودم که نترس. شجاع و بخشنده باش. تنها همین. 

نوشته را می خوانم و به مسیر ها فکر می کنم.

هرچند هنوز به آنجا باز نگشته ام،

هرچند هنوز هم قطارشان نگشته ام،

هرچند تماس هایشان را بی پاسخ می گذارم _جز صحبت مختصری که با محسن داشته ام_

(و البته این واقعیت مرا می ترساند...)

اما می دانم که نزدیک ترین اند...

و امن ترین آدمهای این روزها... با روح هایی به بی آلایشی ِ کودکان.

 امروز خوابشان را دیدم،

در انتهای کابوسی که با ناله بیدارم کرد...

ترسیده بودم.

از آدم ها.

 

 از خواب که بر خواستم قلبم فشرده شد.

به رخسانا و عقیل فکر کردم.

به ترس های خودم و ترس هایشان.

 

عزیز ِ کوچکم...

تو از ترس هایت به کدامین آغوش می گریزی؟

تو این چنین بی پناه...

دریغ که این روزها تاریک ام،

که در تاریکی ام، خود نیز گم می شوم

که می هراسم از خود.

اما کاش باز گردم،

تا برای هم پناه شویم...

 

نوشته شده در سه شنبه بیستم بهمن ۱۳۹۴ساعت 18:1 توسط ماوی|

Design By : Night Melody