بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
میم عزیز، در آن شب خیس و نمناک که دوباره کوله ای روی دوشم انداختم و راهی شهری شدم، به امید یا خیال یافتن حالی بهتر، حس تجربه نکرده ای و یا چیزی برای دانستن، وقتی که روی صندلی ام جای گرفتم، وقتی انگشتان سردم را با کف دستان خودم گرم می کردم، وقتی به آدم های مسافر دیگر نگاه می کردم. به چراغ های اتوموبیل ها که به اصرار، شب را می شکافتند، به راننده اتوبوس هایی که به جاده ها چشم می دوختند و استکان های داغ چای را میان انگشتان خود می فشردند، به مردانی که در هر وقفه ای سیگاری می گیراندند و در دقایق خاکستر شدن سیگارهایشان معلوم نبود ابر خیالشان تا به کجاها سرک می کشید، به زنانی که کودکان ناآرام خود را می خواباندند و برای دقایقی پلک روی هم میگذاشتند و یا انگشتان خود را میان موهای کودکانشان فرو می بردند، برای دادن تسکینی به کودک یا گرفتن تسکینی برای خود؟نمیدانم... به جاده، به تاریکی، به راه... در آن شب برایم کلماتی فرستادی و من لبخندی زدم که کیفیتش را از خاطر نبرده ام. می دانستم که میدانی چه را حس می کنم، چه را میبینم. این روزها چقدر دور و چقدر نزدیکی رفیق. چه نزدیک به واژه ها و سکوت هایم. امشب که پرسیدی جدای از همه ی تردید ها حالم خوب هست یا نه؟ و من در پاسخ گفتم به گمانم خوبم... جملات دیگری در ذهنم جولان می دادند. اینکه چیزی به جز خستگی و سردرد های گاه به گاه، خشکی و درد استخوان های تن و خرج انرژی و وقت و همه ی هزینه های دیگر، در این کوله بر پشت انداختن ها و چمدان بستن ها و میان آدم ها لولیدن وجود دارد که باعث می شود به خودم بگویم می ارزیده، می ارزد. انتخابش کرده ام و خواهم کرد. از ارزش حرف میزنم چرا که من نیز فارغ نشده ام از چرتکه انداختن. انگار ذهن آدمی محاسبه گر است، که حتی در لحظاتی که باخت را گزیده ام نیز برایش بهایی در ذهن خود متصور شده ام. حالا هم می گویم از این معامله راضیم. چیزی اگر نیافته ام، به راه که افتاده ام. نپرس که سفر مقصودم است یا وسیله ای... که خود هم نمیدانم.
برچسب: راز راه رفتن است, آدم های زندگی ام, لحظه ها, نامه ها
| Design By : Night Melody |
