بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
وقتی که گفت واقعا دلش می خواهد تا ابد بنشیند کنار پنجره ی اتاقش ولی می ترسد، می ترسد زمانی که همه ی ما را می ترساند و عاجزمان می کند، تمام شود...تازه فهمیدم که آن دخترکی که نشسته کنار پنجره ی خاکستری چه معنایی دارد. ما چقدر از هم نمی دانیم. ما آدم های نزدیک. حتی ما آدم های نزدیک. قبلا هم نوشته ام. از لایه های بکر و کشف نشده ای که در ما هست. و ما دست و پا می زنیم برای کشف ِ این لایه ها. او سعی می کند بفهمد مرا، و من او را نیز. حرف های هم را به خاطر می سپاریم برای فهم ِ هم. کشف ِ هم. سعی می کند بفهمد چیزهایی نظیر کرحتی و گیجی ِ روزهای تاریکم در چاردیواری اتاق و سکوت و خیرگی و باز سکوتم. و سعی می کنم بفهمم هاله ی دور چشمانش را در روزهای دلتنگی های ناگهانی اش. این توصیف ها را ول کن و بخوان دوباره. که "ما نباید بمیریم، رویاها بی مادر می شوند..."* *باز هم، علی ِ صالحی
| Design By : Night Melody |
