بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

حین پوست کندن سیب زمینی های شام، وقتی که زیر چشمی کویر را توی مستند تلوزیون می پایم. ردیف شتر ها با آن بی تفاوتی خاصی که طبیعتشان است انگار، و لب و لوچه ی آویزان و چشم های بسته میان طوفان شن می روند جلو. شن های کویر روی تپه ها لیز می خورند، یکدست می شوند. باد بلندشان می کند. ذره ذره می رقصند. قشنگ است و مَن به حساب آدم بودن و طماع بودنم، دلم می خواهد یک بچه شتر شوم، بروم بایستم وسط همان کویر و  از اول روز تا شب نگاه کنم به لیز خوردن شن ها. بعد آن هزار صحنه ای که همیشه دلم خواسته ببینم و ندیده ام دورم حلقه می زند. دیدن هم کافی نیست. باید درشان حل شد. حل شدن هم کافی نیست. اصلا آدم را عاجز می کنند در برابر خود. عاجز به معنی واقعی کلمه. مقصودم از نوشتن این ها توصیف زیبایی و این صحبت ها نیست. می خواهم بگویم ببین مرا! دارم سیب زمینی پوست می کنم! مثل تن نحیفی در صحرایی، که با دیدن هر ساقه ی رقصان علف، چشم هایش برق می زند ولی نمی داند چه باید بکند. باید بلند شد و سماع کرد؟ اه. اصلا آدم چه چیز ها که به سرش نمی زند. آدم دستش چه کوتاه است ...

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱ساعت 21:45 توسط ماوی|

Design By : Night Melody