بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

حس آدمی را دارم که منتظر است هر لحظه، از سویی که توقع اش را ندارد، سیلی دیگری بخورد. بحران های شروع دهه ی سوم زندگی انگار سرِ تمام شدن ندارند. انگار نمی شود، روی این کشتی آرام گرفت. دایره ی آدم های اطرافت را تغییر می دهی، نوع معاشرت هایت، چهارچوب هایت، ماجراجویی هایت، کمتر محتاط می شوی و یا بیشتر. در مسیری که آرام آرام به آن یقین پیدا کردی، شک می کنی. همه چیز از نو به هم می ریزد. باز در خود فرو می روی. می ترسی. می ترسی از خود به حق پنداری توهم گونه. از جامه های متوهم آسمانی به تنِ هرآنچه که خیلی ساده و زمینی است پوشاندن. از افتادن به ورطه ی استدلال های بی اساس.  از هذیان های بی حد و حصر به اسم حق و حقیقت. می ترسی ایمانت را به ذات خیر_تنها مطلق زندگانی ات_ نیز از دست بدهی. 

خدایا،

در این تاریکی

در این ورطه ی شک و یقین، 

تنهایمان نگذار،

ما بی چراغ های دلخوش به سوسوهای اندک امید...

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۵ساعت 23:6 توسط ماوی| |

دیدی آدم گاهی یک آن، یه لحظه، می ایسته و انگار تازه متوجه اون چیزی که اطرافشه میشه؟

از دانشگاه، خسته و بی رمق بر می گردم و اون قدر چهرم بی روحه که جرات نمی کنم تو آیینه به خودم نگاه کنم. به فاطمه قول داده بودم که آش بپزم. تو نم نم های بارونِ میونه ی اسفند، پیاده میرم تره بار و دارم فکر می کنم چقدر این مسیر خلوت رو دوست دارم. گاهی حتی متوجهش نمی شم. از اون دست عادت ها و روزمرگی های دوست داشتنی. برگشتنا اما خودم  رو روبروی آینه نگاه می کنم. موهام دوباره بلند شده و لای گیره جا می شه. گاهی به شدت از خودم خسته می شم، وارسی می کنم چهرم رو، چروک زیر چشمِ سمت چپم، تارموهای سفید دسته ی راستی موهام که بی پروا دارن زیاد می شن، اسکار های قدیمی آبله نزدیک گوشام، تموم جزئیاتی که دوستش ندارم، و اون جزئیاتی که دوستش دارم. این منم؟ خب؟ بجنگم باهاش؟ دوستش داشته باشم؟ گاهی چقدر ملال آوره...گاهی اما میشه دستشو گرفت انگار...

خیس خورده از بارون، بینِ هزارتا فکر که فلان چیز رو چه کنم و فلان چیز آخرش به کجا ختم میشه، و راجع به فلان چیز چه تصمیمی بگیرم؟  یک آن حس می کنم که حالا دیگه خیلی چیز ها رو تو خودم دفن می کنم. تو خودم هضم می کنم.کمتر می ترسم، تو همون یک آن، همون یک لحظه حس می کنم بیست و یک سالگی رو. چند روز بعد از فوت کردن شمعش. چند روز بعد از اومدن عزیزترین میم برای ساختن بهترین روز. یه حس غم و پذیرش توام.  یادم میاد ساینا نوشته بود که از 20 سالگی هر سال 1% فانکشن بدن کم میشه، و من اولین 1% ام رو برداشتم. یادم می یاد دیگه کم کم بعضی آرزوها پاک میشن، چون حالا دیگه یه حجم بزرگی از بالقوه ها نیستی که فرصت و توانایی بالفعل کردن همه چیز رو داشته باشی. اما همونقدر که بعضی چیزا دور به نظر میرسن، حس قدرت برای تغییر پابرجاست. حسِ تجربه. اسمش رو بگذاریم میلِ به زندگی؟ 

دسته ی اسفناج ها و گشنیز ها و جعفری ها باز میشه. بوش دیوونم میکنه. پنجره رو باز می کنم. فاطمه می خنده، ذوق می کنه. به حجمِ بی آلایشی این دختر فکر می کنم. به پری می گم، حکمِ جوییِ فرندزه، تو این جمع کوچیک. موهام رو سفت و محکم تو گیره جا میدم. پنجره رو باز می کنم که خنکیِ بارون وسطای اسفند، قاطی خنده های دخترای اتاق 313 بشه. بوی سبزی پر می کنه همه جا رو... می خندم. 

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 22:28 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody