بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی


چیزهایی هست که دارد در من تمام می شود... و من خوب میدانم که قطعه هایی از من در لحظه هایی معنا گرفت و در لحظه هایی جا ماند. و میدانم که چیزهایی هست که دارد در من می روید...

نوشته شده در جمعه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۲ساعت 14:47 توسط ماوی|


وقتی که گفت واقعا دلش می خواهد تا ابد بنشیند کنار پنجره ی اتاقش ولی می ترسد، می ترسد زمانی که همه ی ما را می ترساند و عاجزمان می کند، تمام شود...تازه فهمیدم که آن دخترکی که نشسته کنار پنجره ی خاکستری چه معنایی دارد. ما چقدر از هم نمی دانیم. ما آدم های نزدیک. حتی ما آدم های نزدیک. قبلا هم نوشته ام. از  لایه های بکر و کشف نشده ای که در ما هست. و ما دست و پا می زنیم برای کشف ِ این لایه ها. او سعی می کند بفهمد مرا، و من او را نیز. حرف های هم را به خاطر می سپاریم برای فهم ِ هم. کشف ِ هم. سعی می کند بفهمد چیزهایی نظیر کرحتی و گیجی ِ روزهای تاریکم در چاردیواری اتاق و سکوت و خیرگی و باز سکوتم. و سعی می کنم بفهمم هاله ی دور چشمانش را در روزهای دلتنگی های ناگهانی اش. این توصیف ها را ول کن و بخوان دوباره. که "ما نباید بمیریم، رویاها بی مادر می شوند..."*




*باز هم، علی ِ صالحی



نوشته شده در جمعه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۲ساعت 14:0 توسط ماوی|

این کتاب را، هنوز هم دوست دارم. بر می گردد به اولین سال های نوجوانی ام و شبی که دچار ِ کرختی و پوچی ِ مزخرفی شده بودم که گهگاه سراغم می آمد. بعد با سطرهای این کتاب وارد ِ جریان زندگی شدم. یک زندگی ساده. چند سطرش را دوباره می خوانم و بعد، درست در بین ِ پیچیدگی های امروز که با گذر ِ زمان خودم را درگیر ِ آن ها کرده ام، و  در بین ِ دنیایی که  این جا و آن جایش سرک می کشم پی ِ خدا و  تعاریف ِ ساده ی گذشته از او ارضایم نمی کند_  تعاریفی مثل ِ آغوش، مثل درک لایتناهی و مثل حمایت بی چون و چرا_ درست در همین دنیا، میلی در من از خواب بیدار می شود.

و من بین ِ سطرهای این کتاب و همه ی سادگی های زندگی پل می زنم. سادگی هایی مثل ورق های سفیدس که می توانست با مخلوقات ِ من پر شود. مثل ِ اسمارتیز های رنگی که در کلاس اول، همیشه چند تایشان را برای مامان کنار می گذاشتم و موقع برگشتن به خانه می گذاشتم کف ِ دستش و او هم لابد یکی اش را می خورد و بقیه اش را هم می داد به خودم و می خواست که در مدرسه فکر او را نکنم و با خیال راحت اسمارتیز هایم را بخورم. یا هم ضجه ها و هلهله هایی  که در فولک ها می شنوم... اوخشاما های آذری که پشتش جز، غم های خالص آدمی، چیزی نیست. غم ِ جدایی مثلا... این کتاب را هنوز دوست دارم. و با خواندن چند سطرش، وارد جریان زندگی می شوم. یک زندگی ِ  ساده.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۲ساعت 22:16 توسط ماوی|

بالاخره  کتابی را که از کتابخانه ی مجتمع امانت گرفتم و _مثل خیلی چیزهای دیگر در زندگی ام_ گذاشته بودم برای "یک وقت مناسب" ، شروع کردم. باز هم در بین ِ صفحات رسیدم به دست خط ِ یک آدم که لابد دارد یک جایی از این دنیا زندگی اش را می کند. هر صبح چشم هایش را باز می کند و خودش را با یک دنیا بدبختی، شاید هم خوشبختی و شاید هم تلفیقی از هردو روبرو می بیند، برای خودش چای می ریزد، کار می کند، تلوزیون می بیند، از گرانی ناله می کند، دوست می دارد، متنفر می شود و لابد خاطرش نیست که یک روز، در صفحه ای از کتابی که امانت گرفته، با مدادش نوشته ی بی رمقی نوشته برای آدمی دیگر در فردا. این نوشته های کوتاه، _ اگر بیاییم و کمی آسان تر بگیریم و از فرهنگ ِ امانت داری و این ها با اغماض بگذریم_حس ِ مبهمی به من می دهند. دقیقا نمی دانم چه، ولی وقت ِ خواندنشان برای چند ثانیه حس می کنم کسی همین دور و بر هاست.
دفعه ی پیش هم در صفحه ی اول کتابی که امانت گرفته بودم یک شعر نوشته شده بود. از جای خالی که در یکی از بیت ها گذاشته شده بود و نشان می داد نویسنده اش قافیه پیدا نکرده و خط خوردگی ِ بعضی از کلمه ها، حدس زدم شعر باید از خودش باشد. چقدر هم با میم به شعر بنده خدا خندیدیم، بدیهی است آن بیت ها همان قدر که در نظر ما با مزه بود، در نظر سراینده اش سوزناک و غم انگیز بوده و خب به خاطر همین هاست که باید آدم حس های _حداقل در نظر خودش_ مقدس اش را این قدر عمومی نکند. عاشقانه بود شعرش.


حس مبهمی دارم نسبت به این دست ارتباط ها  با مردم، شاید دوست دارم. ارتباط ِ دور. بدون ِ توقع. بدون ِ قاعده. بدون ِ سوابق و عواقب. فکر می کنم از جنس همین رابطه هاست؛ نگاه آن دخترک های دوقلوی مسیر همیشگی ام، با آن مانتو های یاسی رنگ و پالتو های گلدار و بوت های بلندشان، وقتی که شالگردن یکیشان گیر کرده به شاخ و برگ ِ درخت های پیاده رو و من دو سه قدم ِ بلند برمی دارم و شالگردن را می دهم دستش، یکجور نگاه ِ کوتاه و قدرشناسانه ی متقابل که بینمان رد و بدل می شود ( ممنون از هم برای تولد ِ صحنه ای که روز را کمی متفاوت تر از دیروز می کند)  یا هم لبخندی که در روزهای داغ ِ تیر، در اتوبان، وقتی که سرم را با مقنعه ی مشکی ِ نامرتب تکیه داده ام به شیشه و تخمه می شکانم و شوری اش لب های خشکم را می سوزاند_ از زن ِ کنار دست وانتی دریافت می کنم و آن وانت بین ِ آن همه ماشین ِ مدل بالا در ذهنم می ماند. اصلا برای همین است که اتوبان را دوست دارم. یک عالمه آدم با دنیاهایشان که کنار ِ هم حرکت می کنند و همانقدر که نزدیک اند، جایی در بین ِ شرایط خاص خودشان که هیچ کس به اندازه ی خودشان آن را نمی فهمد زندگی می کنند.
این دست رابطه ها؛ مثل ِ نگاه آدم هایی که در لحظه ای_برای کشف هم شاید_ گره می خورد و بعدش ماشینیست که سرعت می گیرد و فاصله.
آدم ها در لحظه قشنگ اند. از دور، در لحظه،  آدم دلش میخواهد دستش را حلقه کند دور ِ تنهاییشان.


عکس:روزبه روزبهانی

نوشته شده در یکشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 21:1 توسط ماوی|

در لحظه هایی که ادای خواسته هایم را به جایی در لحظه ی بعد، جایی در فردا، موکول کردم، شاید می دانستم ولی به اندازه ی کافی باور نداشتم که امروز، در همان چند ثانیه هایی که خیره نگاه می کردم به رد ِ خواسته ها و نخواسته های گذشته ام_ بین ِ فولدرهای قدیمی، برگه ها و کتاب هایی از قبل ها، رویا های خام و پخته ای از دیروز_ خواهم گفت همه ی لحظه هایی که گذشت، گذشته است و حقیقتش دیر شده است برای خیلی از کارها، خیلی از حرف ها. و برای به دنیا آمدنِ تصویر هایی که با بسته شدن نطفه اش در ذهن سرخوش می شدیم. شکایتی هم نیست...یعنی قسمت دردناکش هم همینست. این که این حرف، این قدر بدیهیست، این قدر واقعی است. 


نوشته شده در دوشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13:23 توسط ماوی|

Design By : Night Melody