بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
چیزهایی هست که دارد در من تمام می شود... و من خوب میدانم که قطعه هایی از من در لحظه هایی معنا گرفت و در لحظه هایی جا ماند. و میدانم که چیزهایی هست که دارد در من می روید...
وقتی که گفت واقعا دلش می خواهد تا ابد بنشیند کنار پنجره ی اتاقش ولی می ترسد، می ترسد زمانی که همه ی ما را می ترساند و عاجزمان می کند، تمام شود...تازه فهمیدم که آن دخترکی که نشسته کنار پنجره ی خاکستری چه معنایی دارد. ما چقدر از هم نمی دانیم. ما آدم های نزدیک. حتی ما آدم های نزدیک. قبلا هم نوشته ام. از لایه های بکر و کشف نشده ای که در ما هست. و ما دست و پا می زنیم برای کشف ِ این لایه ها. او سعی می کند بفهمد مرا، و من او را نیز. حرف های هم را به خاطر می سپاریم برای فهم ِ هم. کشف ِ هم. سعی می کند بفهمد چیزهایی نظیر کرحتی و گیجی ِ روزهای تاریکم در چاردیواری اتاق و سکوت و خیرگی و باز سکوتم. و سعی می کنم بفهمم هاله ی دور چشمانش را در روزهای دلتنگی های ناگهانی اش. این توصیف ها را ول کن و بخوان دوباره. که "ما نباید بمیریم، رویاها بی مادر می شوند..."* *باز هم، علی ِ صالحی این کتاب را، هنوز هم دوست دارم. بر می گردد به اولین سال های نوجوانی ام و شبی که دچار ِ کرختی و پوچی ِ مزخرفی شده بودم که گهگاه سراغم می آمد. بعد با سطرهای این کتاب وارد ِ جریان زندگی شدم. یک زندگی ساده. چند سطرش را دوباره می خوانم و بعد، درست در بین ِ پیچیدگی های امروز که با گذر ِ زمان خودم را درگیر ِ آن ها کرده ام، و در بین ِ دنیایی که این جا و آن جایش سرک می کشم پی ِ خدا و تعاریف ِ ساده ی گذشته از او ارضایم نمی کند_ تعاریفی مثل ِ آغوش، مثل درک لایتناهی و مثل حمایت بی چون و چرا_ درست در همین دنیا، میلی در من از خواب بیدار می شود. و من بین ِ سطرهای این کتاب و همه ی سادگی های زندگی پل می زنم. سادگی هایی مثل ورق های سفیدس که می توانست با مخلوقات ِ من پر شود. مثل ِ اسمارتیز های رنگی که در کلاس اول، همیشه چند تایشان را برای مامان کنار می گذاشتم و موقع برگشتن به خانه می گذاشتم کف ِ دستش و او هم لابد یکی اش را می خورد و بقیه اش را هم می داد به خودم و می خواست که در مدرسه فکر او را نکنم و با خیال راحت اسمارتیز هایم را بخورم. یا هم ضجه ها و هلهله هایی که در فولک ها می شنوم... اوخشاما های آذری که پشتش جز، غم های خالص آدمی، چیزی نیست. غم ِ جدایی مثلا... این کتاب را هنوز دوست دارم. و با خواندن چند سطرش، وارد جریان زندگی می شوم. یک زندگی ِ ساده.

دفعه ی پیش هم در صفحه ی اول کتابی که امانت گرفته بودم یک شعر نوشته شده بود. از جای خالی که در یکی از بیت ها گذاشته شده بود و نشان می داد نویسنده اش قافیه پیدا نکرده و خط خوردگی ِ بعضی از کلمه ها، حدس زدم شعر باید از خودش باشد. چقدر هم با میم به شعر بنده خدا خندیدیم، بدیهی است آن بیت ها همان قدر که در نظر ما با مزه بود، در نظر سراینده اش سوزناک و غم انگیز بوده و خب به خاطر همین هاست که باید آدم حس های _حداقل در نظر خودش_ مقدس اش را این قدر عمومی نکند. عاشقانه بود شعرش.
حس مبهمی دارم نسبت به این دست ارتباط ها با مردم، شاید دوست دارم. ارتباط ِ دور. بدون ِ توقع. بدون ِ قاعده. بدون ِ سوابق و عواقب. فکر می کنم از جنس همین رابطه هاست؛ نگاه آن دخترک های دوقلوی مسیر همیشگی ام، با آن مانتو های یاسی رنگ و پالتو های گلدار و بوت های بلندشان، وقتی که شالگردن یکیشان گیر کرده به شاخ و برگ ِ درخت های پیاده رو و من دو سه قدم ِ بلند برمی دارم و شالگردن را می دهم دستش، یکجور نگاه ِ کوتاه و قدرشناسانه ی متقابل که بینمان رد و بدل می شود ( ممنون از هم برای تولد ِ صحنه ای که روز را کمی متفاوت تر از دیروز می کند) یا هم لبخندی که در روزهای داغ ِ تیر، در اتوبان، وقتی که سرم را با مقنعه ی مشکی ِ نامرتب تکیه داده ام به شیشه و تخمه می شکانم و شوری اش لب های خشکم را می سوزاند_ از زن ِ کنار دست وانتی دریافت می کنم و آن وانت بین ِ آن همه ماشین ِ مدل بالا در ذهنم می ماند. اصلا برای همین است که اتوبان را دوست دارم. یک عالمه آدم با دنیاهایشان که کنار ِ هم حرکت می کنند و همانقدر که نزدیک اند، جایی در بین ِ شرایط خاص خودشان که هیچ کس به اندازه ی خودشان آن را نمی فهمد زندگی می کنند.
این دست رابطه ها؛ مثل ِ نگاه آدم هایی که در لحظه ای_برای کشف هم شاید_ گره می خورد و بعدش ماشینیست که سرعت می گیرد و فاصله.
آدم ها در لحظه قشنگ اند. از دور، در لحظه، آدم دلش میخواهد دستش را حلقه کند دور ِ تنهاییشان. 
![]()
![]()
عکس:روزبه روزبهانی
| Design By : Night Melody |
