بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

                                         

 

 

                                                  آسمان بار امانت نتوانست کشید

                                                 قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند

 

 

 

 

 

نوشته شده در جمعه بیست و دوم دی ۱۳۹۱ساعت 1:5 توسط ماوی|

حین پوست کندن سیب زمینی های شام، وقتی که زیر چشمی کویر را توی مستند تلوزیون می پایم. ردیف شتر ها با آن بی تفاوتی خاصی که طبیعتشان است انگار، و لب و لوچه ی آویزان و چشم های بسته میان طوفان شن می روند جلو. شن های کویر روی تپه ها لیز می خورند، یکدست می شوند. باد بلندشان می کند. ذره ذره می رقصند. قشنگ است و مَن به حساب آدم بودن و طماع بودنم، دلم می خواهد یک بچه شتر شوم، بروم بایستم وسط همان کویر و  از اول روز تا شب نگاه کنم به لیز خوردن شن ها. بعد آن هزار صحنه ای که همیشه دلم خواسته ببینم و ندیده ام دورم حلقه می زند. دیدن هم کافی نیست. باید درشان حل شد. حل شدن هم کافی نیست. اصلا آدم را عاجز می کنند در برابر خود. عاجز به معنی واقعی کلمه. مقصودم از نوشتن این ها توصیف زیبایی و این صحبت ها نیست. می خواهم بگویم ببین مرا! دارم سیب زمینی پوست می کنم! مثل تن نحیفی در صحرایی، که با دیدن هر ساقه ی رقصان علف، چشم هایش برق می زند ولی نمی داند چه باید بکند. باید بلند شد و سماع کرد؟ اه. اصلا آدم چه چیز ها که به سرش نمی زند. آدم دستش چه کوتاه است ...

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱ساعت 21:45 توسط ماوی|

یک_ شکیبایی با آن صدایش که آدم را می نشاند روبروی خودش طوری که دست ها را بگذاری زیر چانه، زُل بزنی به یک صوت و نفست را حبس کنی و منتظر بمانی صوت ِ دیگر از راه برسد، ببینی که اندوه را خسته و کشان کشان می آورد؟ یا ذوق برش داشته؟ یا سرمست از کشف چیز جدیدیست؟ _ داشتم می گفتم خسرو با آن صدایش می خوانَد" مَن در این تاریکی فکر یک بره ی روشن هستم که بیاید، علف ِ خستگی ام را بچرد.."



دو_  تو میدانی؟که چرا من امشب، کمی خالی َم؟  مثلا چرا من در این ساعت شب، نه دلم خواب می خواهد، نه تاب ِ بیداری را دارم.  نه مچاله شده ام در عمق تاریکی، نه  شوری برم داشته تا بکنم با ماه چند کلام حرف بزنم . نه چشم هایم برق می زند، نه حتی خیس و نَم است. لبهایم هم منحنی که  نمی شوند_ حالا چه رو به بالا، چه رو به پایین_ نه دلم تنگ ِ کسی است، نه دل ِ کسی تنگ ِ من است، نه کسی به بیداری من فکر می کند، نه من به بیداری کسی، در رویای شبانه ی کسی هم نیستم قطعا، من که بیدارم، کسی هم در رویای من نیست مطمئنا. نه حتی فکرهایم بلند می شوند تا لباس شعری، نوشته ای چیزی بپوشند که من بزنم پشتشان و بفرستمشان به دفتری، وبلاگی، جایی. فقط نشسته اند یک گوشه ی ذهنم، شده اند آیینه ی دق. البته  گاهی بلند می شوند تا نوک زبانم می آیند، بعد ولی بیرون آمدن خودشان را به تعویق می اندازند...مثل ِ حس هایم؟ خودم؟



سه_ آدم هایی در این شهر هستند که شب ها بلند می شوند می روند لب ِ پنجره، به چراغ ها نگاه می کنند، به خانه های روشن مردم. ولی نمی روند درب ِ خانه ی روشنی را بزنند بگویند که هِی سلام..بیا زندگی مان را با هم شریک شویم، ببینم شمعدانی های شما گل داده؟ و ای وای که ماهی قرمز ما همین امروز مرد. نه. در ِ خانه ی کسی را نمی زنند. در خانه ی خود را هم می بندند، چراغ هایشان را خاموش می کنند، از یک گوشه ی تاریک زُل می زنند به چراغ های روشن. چراغ ها تک تک خاموش می شوند...بعد این آدم ها یکطوری می شود دلشان...



Photo by: jean-françois abbate

نوشته شده در دوشنبه هجدهم دی ۱۳۹۱ساعت 3:10 توسط ماوی| |

در 2 بامداد نیمه ی دی ماه، حس ِ گنگی شبیه به کابوس طولانی ِ زمستانی،

شاید هم آغاز ِ بیداری از یک خیال ساده و بی درد



پ.ن:باید صبور بود انگار...

پ.ن 2: دل که به رعشه می افتد...




*عاقبت روزی بیابی کام را..."حافظ"

نوشته شده در شنبه شانزدهم دی ۱۳۹۱ساعت 2:2 توسط ماوی|

1.با آن نگاه خیره و بی تفاوتی که این آخری ها، به طور جدی تری خود را در چشم هایم جا کرده، در تاریکی اتاق وقتی که دراز کشیده ام و سرم را به راست خم کرده ام، نگاه می کنم به آجرهای حیاط که این ساعتِ روز، یعنی وقتی که مکبر مسجد محل اذان می گوید، رنگشان طور خاصی می شود. سنگینی روزهای دِی را باید تاب آورد طوری. گم شدن بین ِ سطور داستان های بلند. بو کردنِ کتاب به نسبت کهنه ی چاپ 79. خواندن  کارتی که در صفحه ی آخر کتاب، جا می دهند در  پاکت سفید و سرک کشیدن بین اسم آدم ها. مثلا آن کتاب شعر را بهاء_که فقط از دور می شناسمش.که موهایش فِر َست. که "و" پرسیده بود "موهاش واقن مال خودشه؟". که تئاتر روی صحنه می برد . که یک مغازه ی عطر فروشی دارد و درش لیوان های سفالی هم می فروشد. که مغازه اش را دود سی گار و صدای موزیکِ ترکیه پر می کند_ در دهه ی هفتاد خوانده است. لابد در سالهای اوج احساس چنین آدمی. این روزهای سنگین را باید تاب آورد. آخ که نمی شود در این هیچ و همه غوطه ور ماند. این لحظه ی خالی. که ساده است. آرام است. آرام با یکجور ملاحت خاص. ولی باید هایی هست همیشه. باید که نگاهم را از آجر ها بر دارم، پتو را از روی پایم کنار بزنم، زانوهایم را جمع  کنم و بعد از سکونی کوتاه..چراغ..چراغ ِ اتاق را باید روشن کنم.


2. گاهی آدم حرف هایی می شنود که انگار سالها برای شنیدنشان انتظار کشیده، انگار پرده از حقایق برداشته می شود. من شوق برم می دارد، روحم شروع می کند به آواز خواندن. و اگر من آن آونگی باشم که طی جریانِ زندگی در فراز و فرود است. این لحظه ها شاید یکی از آن لحظه هایی باشد که  آونگ بیشترین انحراف را از خط عمود وسط، دارد. آن اوج شاید.


3.طول ِ اتاق را گز می کنم. گاهی آنقدر که پاهایم شروع کند به داد کشیدن. که سرم گیج برود. وقتی که آن دفترچه ی پاییزی  در دستم است و می خواهم صفحه ی جدیدی را باز کنم، بنویسم "در شبی نه چندان روشن، نه چندان تاریک. 91/10/9 ، گتسبی بزرگ" تا آن صفحه هایی که باید دوباره خواند، با دست خط سریع و نامرتبم بنویسم، این کار یک نوع حس امنیت به من می دهد. دوبار طول اتاق را رفته و برگشته ام و فکر می کنم به دیواری که دور بخش هایی از وجودم کشیده ام. انزوا شاید. که چرا نمی توانم خودم را برای دیگری بی پرده بگویم، بی پرده بنویسم، که چرا استعاره ها با من رفیق ترند. و بعد اینکه چرا هی دچار این "که چه؟" می شوم. فرض کنید قبل و بعد هر کار زندگی، هر حرف، یکی از این "که، چه؟" ها بیاید. خیلی هم بد نیست. یعنی خیلی وقت ها از میزان ِ احمقانه های زندگی می کاهد. اما اگر به طور وسواسی دچار این پرسش شوید. دیگر می شوید، کسی که هیچ کار نمی کند. هیچ چیز نمی گوید. یک علامت سکونِ بزرگِ متعجب. به گمانم یکبار دیگر طول اتاق را طی کردم، شاید هم بیشتر، آخرین صفحه ی دفترچه را که نگاه می کنم:" انزوا تنها در انزوا معنا دارد، وقتی آن را با دیگری شریک شوی، بخار می شود."*


4. یکی از لامپ های اتاق سوخته،  کتاب را می بندم، پتو و بالش را بر می دارم، می آیم می گذارم روی میز تحریرم که به لامپ روشن نزدیک تر است، خودم را می کشم بالا و روی میز می نشینم، چشم هایم را چند بار باز و بسته می کنم، و به "عینک" فکر می کنم. به این که بعید نیست دیر یا زود جزئی از چهره ام شود. وقتی که پاهایم را زیر پتو جمع کردم و کتاب را رویشان گذاشتم، یک تار موی سفید را آرام از روی پتو بر می دارم. نمیدانم مال مادر است یا یکی از تار موهای سفید خودم که گاهی متوجهشان می شوم. اولی َش را چهارده ساله بودم که پیدا کردم، برش داشتم چسباندم در یکی از صفحات دفتر یادداشتم. هه. خیره سر بودم. دیوانه بازی هایی نظیر این را دوست داشتم. هنوز هم گاهی دوست دارم. به گمانم مال مادر است. کوتاه است و موج دارد. بی خیالش می شوم و پرده را کنار می زنم و ماه را که از پشت شیشه ی بخارگرفته کمی تار به نظر می رسد نگاه می کنم. چشم ها ضعیف می شوند. موها سفید. هرچقدر هم مراقب بود، باز کاریش نمی توان کرد. دلم می خواهد بنویسم، صفحه ی مانیتور روشن می شود، صفحه ی بلاگفا را باز می کنم و "پست مطلب جدید"




*وقتی نیچه گریست. اروین د.یالوم

نوشته شده در شنبه نهم دی ۱۳۹۱ساعت 21:41 توسط ماوی| |

این خلوت، از رفتن کسی  است، که زندگی اش سراپا بوی کوتاهی می داد. لبخند های کوتاه، خلسه های کوتاه در گاهِ تکیه دادن به شانه هایی... خلوتِ این خانه از کسی_ست که در طلب ِ دنیای بی تقصیر، پی ِ بی نیازی، چمدان اش را جمع کرد و رفت. تا اگر سیاهی هست، سیاهی دستان او نباشد. که مبادا تلخی کشداری که قلبش را می گزد، تقصیر او باشد. حالا تو در این خانه سرزنشش کن. بگو "برو، خسته می شوی آخر...که هیچ گاه با قطعیت به حس بی گناهی نمی توان رسید، به خود بی گناهی هم" تو بگیر و مدام سرزنشش کن. و نفهم که در زندگی بوی تقصیر، کوتاهی و کم بودنِ همیشگی چیزی که آدمی طلبش می کند ، تهوع آور است. و مگر چقدر می شود تهوع را تاب آورد؟

نوشته شده در جمعه یکم دی ۱۳۹۱ساعت 23:27 توسط ماوی|

Design By : Night Melody