بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
خوبیِ زمستان اینست که بچه ها، همین دخترهای دبیرستانی سورمه ای پوش،کاپشن هایشان را که از تنشان در می آورند، آویزانش میکنند از جالباسی که درست کنارِ تکصندلی کهنه و نمورِ توست.راستی تکصندلی چقدر اسم برازنده ایست...آنوقت تو که دلت گرفت و باز دلت خواست بروی یکجایی در درون خودت گم شوی،کم کم خودت را می کشی سمت راست،نزدیک دیوار، و سرت را فرو می کنی لای لباس ها و فرار می کنی از این همه چیزهایی که دلت نمی خواهد ، دلت نمی خواهد بشنوی...دلت نمی خواهد ببینی...سرت را فرو می کنی آنتو که حیرانی خودت را نبینی.خودی که مثل یک نقطه در موازات این جهان بی هدف می چرخد و خسته است...از حق اگر نگذریم این فرار ،از ابلهانه بودنِ اوضاع نمی کاهد...اصلا هرطور که باشد،هر برهان و منظقی که پی اش باشد سرت را فرو می کنی لای لباس ها ...دلت نمی خواهد بشنوی،دلت نمی خواهد ببینی... مَن به یاد دیروزم،دیروز و زنگ های کشدارش،تمرین هایی که اکثرا سرکلاس هول هولکی نوشته میشدند،دفتر ریاضی اش! خوبیِ دفتر ریاضی اینست که وقتی دوباره پر می شوی از حس های مزخرفی که گاه منشاءش را می دانی و گاه نمی دانی،برمیداری در صفحه ی آخرش خوابِ دیشب ات را می نویسی،همان که آسمان طورِ عجیبی خاکستری بود...یک خاکستری سیر...و تویی که دامن پوشیده بودی و دامنت مثلِ دامن های این دخترک های غیرِ واقعی والت دیزنی در باد می رقصید،درخواب ظریف و کشیده بودی و یکی یکی لباس های شسته شده را روی بندِ رخت آویزان می کردی،که یکهو بی آنکه بدانی چه شد،انگشت های پاهایت آرام آرام از زمین جداشد،سبک شدی مثل بادبادکی...یا شاید هم پری..بالا که می رفتی از خواب پریدی و گفتی : مرگ...!اما بعدها گفتیرهایی...و رهایی خوب است.خوب است و با شکوه است.و مَن برای تعریفش به همین دو سه کلمه اکتفا می کنم... مَن به یاد دیروزم،دیروز و فیلم هایی که دیده شد،آهنگ هایی که شنیده شد و کتاب هایی که خوانده شد.یادِ دیروز و کتابخانه هایی که رفته شد! خوبی کتابخانه ی مدرسه اینست که یک روز عصر،زنگِ آخر که ادبیات داشتی، تویی که اغلب ادبیاتِ کلاسِ درس، ادبیاتی که می خواهی نیست،می روی از قفسه های کتابخانه زمستان اخوان را می یابی و می دهی دست معلم و او می خواند،می نشینی روی تکصندلی ات و بغض می کنی...باز میخزی کنج دیوار و فکر می کنی به این تک بودن،به دوستی هایی که قراردادیست انگار،به این تک بودن ،و معلم میخواند: "وگر دست محبت سوي كسي يازي نفس عمیق می کشی،زنگ می خورد،فرار می کنی،شانه به شانه ی دوستت را ه می روی ،راه رفتنی که قراردادیست.خوبیِ این کتاب خانه به زمستانِ اخوانش است که حل کرده در خودش؛ تک بودنِ آدمی،سوزِ این زمستان ها وسردی دست هایمان را... مَن به یادِ دیروزم،دیروز و نوشتن هایش و باز نوشتن هایش و نوشتن هایش... خوبی نوشتن اینست که خودت را با مرور نوشته هایت می بینی،ترسهایت راه،اینکه خیلی وقتها جرئت مسیری سواکردن ورفتن نداری،مثلِ غباری که در باد می رقصد.اینکه خیلی وقتها چشمت به دهانِ دیگرسیت،قدم هایت پیروِ دیگری و حقیقتا ترسِ آدمی مشمئز کننده است.خوبی نوشتن اینست که می فهمی درکنارِ دوست داشتن های خود، جای چهره درهم کشیدن از خود هم هست... مَن به یادِ دیروزم،دیروز و هرازگاهی چند خط روی کاغذی کشیدنش! خوبی کشیدن اینست که یکروز که می ترسی، لابلای ورقهای کتابی، آدمکی را می کشی که دوستِ توست، و اگر بخواهیم صادق باشیم،خودِ توست.همان آدمک را بکشی که خمیده و قوز کرده کنجی نشسته و زل زده به شمعِ خاموشی...از تاریکی می ترسد و زُل زده به شمع خاموشی... photo:After Dark by:Chumlong Nilkon پ.ن:فکر میکنم که تاکنون،در بزرگراهم تا این حد عریان نشده بودم! *در برزخ حقیقت و دروغ ،فکر کردم حس رضایت درونی باید راست باشد و مقدس است،همینکه سبب می شود در انتهای یک تراژدی حس کنی آرامی و بگویی:مَن خوبم... *در برزخ حقیقت و دروغ؛فکر کردم که دلم می سوزد برای دختر بچه ای که نگاهش شیرین بود مثل آبنات چوبی های گردی که کلی رنگ تویشان پیچ می خورد..دختر بچه ای که هر روز می نشست لبِ پنجره ی امیدهایش ، گلدان آرزوهایش را آب می داد و برای فردا دستی تکان می داد اما قد که کشید "فردا" و تلخی هایش هوار شد روی زندگی..پشت پنجره هم دیواری بلند..سرد..آنوقت انتظار می کشید که برفی ببارد و او آدم برفی بسازد بگذارد لب پنجره اش...تلخندی بزند و دستی تکان دهد.. آدم برفی ها هم همه آب شدند... *در برزخ حقیقت و دروغ؛فکر کردم به خستگی پلک های دختری که اشک از چشمانش جوشید بی هوا..و او از خستگی تکرار چند ناله..چشم ها را بست و خوابید،فردا که شد اندیشید به حس رضایت درونی در آدمی و کشدار گفت:من خوبــــــــــــــــــــــــــــــم پ.ن: شَک آلود... یا مثلا چشم بدوزیم به آجرهای حیاط که با باران زنده می شوند گیریم سیاهی ها را در خود بشکنیم و یک سَر سفید شویم از درون یک نفس عمیق بکشیم و پُر شویم از این زیبایی های تعریف شده گیریم که انسانیت را لابلای ورق های کتاب ها فراز و فرودِ ترانه ها و در کلماتمان بجوییم ولی با این فلج چه می توان کرد؟ که ناتوانم از ساختن..و تو..و او که فرداروز فارغ از خیسی تاک و سفیدی ها مَن صداقتم را تا می کنم و می گذارم کنجی تو فراموش می کنی ساده و او سَرک می کشد در رابطه ها بی اجازه... همین. خانم هایی که اکثرا کفش پاشنه بلند داشتند و مردهایی با کفش های واکس شده و نشده.یک جفت پا هم چند تا از موزائیک های پیاده رو را می رفت و باز بر می گشت.جوراب بلند داشت که راه راه بود. دمپایی اش هم به گمانم صورتی بود.گاهی لی لی می رفت و از لباس خانم ها آویزان می شد آنها هم پسش می زدند_با صورتی در هم و یا با صورتی بدون حسِ خاصی_فکر می کردم که چه کارِ بهتری از پس زدن ِدختری شش هفت ساله که لی لی می رود و از لباس آدم آویزان می شود می توان کرد؟این فکر کردن به ظریف ترین حالات ،آدم را وسواس می کند.نوعی ایده آلیستی. آدم ها در پیاده رو می رفتند و می آمدند و مَن داشتم فکر می کردم به بود و نبودشان.یکی از همین آدم های زندگی اَم که در آخرین سالهای عمرش ارام می رفت و ارام می آمد دیگر نیست.و مَن وقتی که در خانه اش راه می روم و دمپایی آشپزخانه اش را می پوشم و یا با جانمازش نماز می خوانم برای چند ثانیه فکر می کنم به او که این کارها را می کرد.و بعد فکر نمی کنم.و فکر می کنم به درگیری های ریز و درشت زندگی خودم.ما آدم ها همینیم فراموش می کنیم زود.عادت می کنیم زود.به بودن آدم ها عادت می کنیم.به نبودنشان هم.به بودن دختری که لی لی می رود و از لباس آدم ها آویزان می شود و کسی از او نمی پرسد _چرا؟_ به نبودن کسی که در آخرین سالهای زندگی اش ارام می رفت و ارام می آمد... می دانی؟فکر می کنم به این صحنه ها...دل گیرم..من هم می آیم و می روم..ولی می دانی که...راه رفتن در زندگی آداب دارد..باید بلد بود.پیچ و تاب می خورم بینِ این مفهوم ها...... وفقط پیچ و تاب می خورم....هنوز هم احمقانه منتظر روزی که سه نقطه های پسِ آرمان های ناقص زندگی ام را کامل کنم.بیانش سخت است...و فکر می کنم به این صحنه ها.
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است..."


| Design By : Night Melody |
