بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
این بی خوابی های شبونه دیگه کلافم کرده راستش. من هیچ ساعت از شبانه روز اندازه ی گرگ و میش صبح و دقیقه های اول بعد از طلوع دوست ندارم. قبلنا روزم رو با این اوقات شروع می کردم حالا اما اینطوری تمومش می کنم. دلم برای سحرایی که با انگیزه و لیست طویل کارایی که انتظار داشتم تمومشون کنم شروع می شد خیلی تنگ شده. دیروز داشتم فکر می کردم که از کی شروع شد این شب نشینی؟ و بر گشتم به شونزده سالگی و اضطرابی که قوی تر از هر وقت دیگه ای اومد و هیچ وقت نرفت. کابوس های تکراری وادارت می کنن تا آخرین لحظه مقابل خواب بایستی، تا وقتی که خورشید می زنه و چشمات دیگه طاقت ندارن و می ری به عالم خواب. (که بعدش دلت نمی خواد ازش بیای بیرون و تا دیرترین وقتی که ممکنه کناز زدن ملافه و شروع کردن روزتو به تعویق می ندازی.) دیگه این جنگ و گریز کم کم تبدیل شد به عادت. قبلنا لذت می بردم از سکوت و تنهایی شب، حالا ولی انگار نه اونقدر. سرگرمی های کوچیکی دارم که شب رو باهاشون سر می کنم، کتابا و قصه هایی که احساس تنهاییم رو کم تر می کنند، موزیک هایی که شب قوی تر از هر وقت دیگه ای احساسشون می کنم. فیلم و نوشتن و ... یه وقتایی هست اما که حوصله ام به هیچ چیزی قد نمی ده. خودمو مجبور می کنم بشینم پای یوتیوب و چیزی ببینم تا کمتر فکر کنم و چشام گرم بشه و بخوابم. بین این یوتیوب گردی های بی هدف گاهی اما چیزایی پیدا می کنم که دوسشون دارم. دیشب که داشتم تصادفی ویدئو های Got Talent رو می دیدم، ویدئوی مندی هاروی رو دیدم و از همون ثانیه های اولش حس کردم صورتم گرم و خیس شده. ( و البته که من خیلی ساده گریم می گیره P: ) اما قصه ی این دختر صرفا از روی هیجانِ شاید آبکیِ گات تلنت برام جذاب نشد، یعنی می خوام بگم اون لحظه که داورا با حالت واو روی سن شرکت کننده رو نگاه می کنن و اون پُره از هیجانای مختلف و یه تعداد کثیری آدم چشم دوختن بهش و دست می زنن و اون روبان موبانا هم اون پشت پراکنده است، همینجوریش هم آدمو هیجان زده می کنه و ممکنه به گریش بندازه. ولی من قصه ی این دختر رو طور دیگه ای دوست دارم. دیشب خوابیدم و امروز حرفا و جمله هایی که می گفت، تو ذهنم مرور می شد. دوباره یوتیوب رو باز کردم و زدم Deaf singer on American Got Talent Show. با همون علاقه ی بار اول ویدئو رو تا از اول تا آخر تماشا کردم. وقتی که از بین رفتن تدریجی شنوایی اش گفت، از رویای دور و درازش برا خوندن و آخرین روزش تو کالج موسیقی که مطلقا هیچ چیز از پیانو زدن استادش رو نشنیده و فهمیده که باید کالج رو ترک کنه، از فراموش کردن صدای پدرش و از بی معنی شدن زندگی، حس کردم جای خالی چیزی توی سینم تیر می کشه. چیزی دردناک تر از تُهی شدن از رویا و معنا و یاد و عشق هست؟ خاله آسیه مُرد. خیلی بی سر و صدا. دو روز قبلش اومده بود از این وانتی های توی کوچه گوجه فرنگی بخره، کیسه اش رو که پر کرد، مامان بهش گفت خیلی زیاد نریختی؟ خراب می شه ها. گفت آره راست می گی اصلا حواسم نیست و بعد کیسه اش رو خالی تر کرد، چه می دونست حتی اون مقدار باقی مونده هم برا زندگی یه نفرش قراره زیاد بیاد. دو روز بعدش دیدیم آمبولانس اومد تو کوچه و بدنِ بی جونش رو برد. از همون موقعی که اومدیم تو این خونه، یعنی می شه دو سالگی من؟ همسایمون بودن. اصلا یادم نمیاد از کی و چرا شروع کردیم صداشون کنیم دایی حسین علی و خاله آسیه. دایی حسین علی از این کلاه بافتنی ها می ذاشت، بچگی های من که یک دنیا برف می بارید و دو طرف کوچه پر بود از کپه های برف که تا مدت ها آب نمی شدند، می اومد تو کوچه از همون صبح زود که برف باریدن می گرفت کوچه رو پارو می کرد. گذشت و من بزرگ تر شد و دیگه پاهاش جون نداشت فاصله ی اتاق تا در خونه رو بیاد. بعد کم کم آدما از خاطرش رفتن، آدما رو با هم قاطی می کرد، همونطور روزا رو. یه روز صبح پسربچه ی هشت نه ساله می شد، بر می گشت به روستای کوچیک و دور بین کوها، بیدار می شد می گفت برم گوسفندا رو ببرم چرا دیر شده دیگه. یه روز شب می شد می گفت دارم می رم کربلا. آخرین باری که می گفت دارم می رم کربلا، پرسیده بود آسیه تو نمیای؟ خاله آسیه هم گفته بود تو برو منم میام دنبالت. و فرداش دایی حسین علی دیگه بیدار نشد. بعد خاله آسیه تنها موند. خاله آسیه یه چادر سورمه ای داشت با یه دندون طلا. بچه بودم همیشه دندونشو نگاه می کردم و تعجب می کردم. اونم می خندید و بوسم می کرد. تا همین 22 سالگی که هر وقت بر می گشتم خونه و تو کوچه می دیدتم می اومد سمتم که ببوستم. اون موقع ها که دبیرستان می رفتم و کلیدم جا می موند و مامان خونه نبود زمستونا، می رفتم خونشون، چایی داغ می آورد با شکر پنیر و خونشون مثل کتری روی بخاریشون که آروم و با حوصله بخار می داد آروم بود. و حالا هر دو تاشون مردن و عجیبه که چیزی که ازشون مونده همین صداها و تصویرا و حرفاست تو هزارتوی فکر و خیالمون. یعنی می گم اگه الان بچه ای به دنیا بیاد، وجود اون دنفر براشون مفهوم نداره. ولی ما دیدیم و حس کردیم که بودن. عجیب نیست؟ مامان اینجور وقتا، یهو وقتی وسط روزمرگی ها و فراموشی ها از رفته ها حرف می زنیم ، اشک توی چشماش برق می زنه و میگه، می بینی؟ انگار هیچ وقت نبودن.
The sky is grey much more than it is blue
But I know one day I'll get through
And I'll take my place again
You need more and I know that much is true
So I'll fight for our breakthrough
And I'll breathe in you again
'Cause I know the only thing in my way
Is me
That whole picture never came into view
And I'm tired of getting used to
The day
So I will try
If I would try
If I will try
| Design By : Night Melody |
