بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
وقتی اسمشو_اونطور که میدونی همیشه دوست داره صدازده بشه، و می دونی میتونی با این اسم پیداش کنی_ گوگل می کُنی که یه جای حافظه ی دنیا پیداش کنی. مکتوب. چون دیگه یادت نمی یاد، چون انگار سلول های مغزیت دارن می میرن و تو می ترسی. عجیب نیست؟ اینکه خودمون رو یادمون بره، اونطور که بودیم. تو نیستی. کجا موندی؟ تو هفت سالگیمون؟ تو لبخندای خجالتیِ یه دختر نازپرورده که فکر نمی کردم یروز انقدر دور و دراز هم قصه شم باهاش؟ تو نه سالگیمون؟ که مانتو های یاسی مدرسه تنمون بود. که خونتون دور بود و من نقشه ی راه خونتون رو نقاشی کرده بودم که یروز بیام پیشت. ولی نیومدم هیچوقت و یروز شما اومدید تو محله ی ما خونه ساختید و یروز بعد مدرسه دستمو گرفتی دویدیم تا ساختمون نیمه کاره ی خونتونو نشونم بدی و بعدش مامانم وقتی فهمید دعوام کرد، ولی من پشیمون نبودم. تو دوازده سالگیمون؟ که بعدازظهرا آخرین زنگ وقتی خالی بودیم، میرفتیم رو سکوی حیاط پشتی مدرسه و مثل مسخ شده ها، گاهی یک ساعت بی وقفه غروب خورشیدو نگاه می کردیم و زمین بایر پشت مدرسه رو. کتاب می خوندیم. رویا می بافتیم. یادته چقدر می ترسیدیم لحظه ها تموم شدن؟ حروم شن؟ کجا موندی؟ تو روی جدول راه رفتنا کنار شقایقای سرخ؟ تو کتاب خوندن های روی نیمکتای آهنی سرد؟ تو سیزده سالگیمون؟ بین قفسه های کتابخونه و دویدنا بین سروای بلند و قار قار کلاغ های پاییز؟ تو کلمه به کلمه کتابایی که بهتر از واقعیت بودن؟ که ما رو بردن با خودشون تا ابد... تو چهارده سالگیمون؟ تو پوست انداختن ها و دگردیسی های دردناک؟ تو نشناختن و از نو شناختنامون؟ تو شونزده سالگیمون؟ تو انتخابا و تصمیمای سخت؟ تو هفده سالگی؟ که غصه اومد و دیگه هیچ وقت برای همیشه نرفت؟ تو اولین شب بیداریت تا صبح، که گریه کردی. که مامانت نبود. که می ترسیدی. که بارون می اومد. که برام اون جمله رو از گتسبی نوشته بودی، از بارون. از مُرده ها. که من تلق تلق با گوشی سونی اریکسون طوسی کهنه و خراب شونزده هفده سالگیم برات می نوشتم که نترسی. که بدونی پا به پات بیدار می مونم ، شب هرچقدر که می خواد طول بکشه... که بدونی اونجام همیشه. کاش می شد باز برات بنویسم و بخونی که من همیشه اینجام. میتونی پیدام کنی. کجا موندی؟تو هجده سالگیمون؟ تو وزن کم کردنات، تو لرزیدن دستات؟ که تکیده تر و خسته تر از همیشه دستای لرزونتو گرفتی روبروم و گریه کردی که ببین! دیگه حتی نمی تونم خوش نویسی کنم تا آروم شم! تو قرصایی که ریختیمشون تو ظرفای خوشگل که دیگه تلخ نباشن ولی همیشه تلخ و عجیب باقی موندن. تو نوزده سالگیمون؟ که من رفتم. که تو موندی. که موقع رفتن فقط حرفای تو آرومم کرد. که تو فهمیدی از چی می ترسم. کجا موندی؟ تو رانندگی های شبونه مون تو جاده های متروک؟ تو پیچ و تاب خوردن بین فکرای سخت و مریض؟ تو بیست سالگیمون؟ که حالت داشت بهتر می شد، حالم داشت بهتر می شد. که من امیدوار شده بودم که همه چیزو درست می کنیم بالاخره. تو آش خوردنا و حرف زدنا تو مغازه ی سِد مهدی وسطای زمستون سرد؟ تو یکی از گوشه های کافه ها و کتابفروشی های انقلاب؟ تو شب گردی تو خیابونای تهران؟ تهران عجیب، ترسناک و دوست داشتنی... می بینی یه عمر شریک رنج و شادی هم بودنو؟ می بینی زمان مثل باده، لمست می کنه و بعد تو آنی رد می شه. می ره... چرا نموندی بعدش؟ چرا نیستی؟ چرا این سال انقدر خالیه، خشکه، غمگینه... زمان...زمان... می بینی چقدر خالی تره؟ خب 22 ساله شدم، تمام مدت جزئیات سال پیش از نظرم می گذشت. اینکه شال سبزم سرم بود و میم ناغافل ازم عکس گرفته بود وقتی که شاخه گلش رو گذاشته بودم زیر چونم و نور آرومِ اسفند رو صورتم می تابید و چشمام نیمه باز بود. روز بعدش اسکرین شات از بک گراند گوشیش فرستاده بود از این عکس و اینطوری بودم کنارش. اون شب موقع رفتن میم خواست با بی آرتی بره و تا رسیدیم به ایستگاه، اتوبوس رسیده بود و فرصت خدافظی نشد. بعدا بهش تکست دادم که چه خوب که نشد خدافظی کنیم. و اون هم گفت که کل روز از خدافظی تهش می ترسیده و دقیقا داشته فکر می کرده رها شده از سختی خدافظی کردن. و بعدش تو تاریکی اول شب تا پارک وی پیاده پرواز کرده بودم. دلم می خواست پیاده روهای عزیز ولیعصر با اون بازی رنگ و نور چراغاش تا ابد کش بیاد. تو اتوبوس سی دی "آبی" رو درآوردم از تو کولم و یبار دیگه نگاهش کردم. فقط میم میتونست بفهمه چقدر با این آلبوم می تونه خوشحالم کنه. با خودم قرار گذاشتم هروقت که خیلی غمگین بودم، سی دیش رو بزارم و اروم شم. باید مثل یه آیین خاص باهاش برخورد کرد. نباید بشه یه آلبوم مثل آلبومای دم دستیه دیگه. ساده است. خیلی خوشحال بودم. چه می دونستم که قراره آخرین باری باشه که میم رو می بینم. بعدها بهم گفت کاش اون روز بغلم می کرد و خدافظی می کرد. و من هنوزم اصرار داشتم که نه. احمقانه است که همیشه امید دارم چیزار قراره بهتر شه و نمیشه؟ امسال بچه ها دقیقا بردنم همونجایی که تولد پارسالو گرفتیم. how ironic it was! من نمیخواستم، این دست زدنای الکی رو. این لبخندای غیرواقعی رو. نه اینکه دوستم ندارن یا دوستشون ندارم، نه واقعا. بعدا که جیمز خواست که تولدمو تعریف کنم براش گفتم که من هیچ وقت بادکنکای قرمز قلب ولنتاین رو دوست نداشتم، ولی بچه ها برام گرفته بودن چون می خواستن باهاش عکس بگیرن، یا هیچ کدومشون نمی دونستن من کیک شکلاتی دوست ندارم. جیمز گفت زیادی حساس نیستی؟ نمی تونستم توضیح بدم اونقدر بچه نیستم که مساله ام کیک یا بادکنک باشه حقیقتا، می خوام بگم نمی بینی همه چیز چقدر غیرواقعیه و ربطی به من نداره؟ من قدردان آدمای دور و برمم، تمام مدت لبخند زدم، باهاشون رقصیدم حتی، اما هر ثانیه اش دلم می خواست زودتر تموم شه همه چیز. تو مسخره بازی آهنگ وصدای دست چشام تار می شد و دلم قدِ همه ی دنیا تنگ. نمی تونستم توضیح بدم نمی بینی تولدمه و میم ام رو ندارم دیگه؟ نمی فهمی یک ساله داره این من رو می کشه و امروز همه چیز، همه چیز خیلی خیلی زیادتر درد داره؟ یک هفته است دارم سعی می کنم ایگنور کنم، که بتونم زنده بمونم. ایگنور کنم که قرار نیست رفیق ترینم رو دیگه ببینم. هیچ وقت. و چطوری بگم چقدر کلمه ی "هیچ وقت" و تا "آخر..." اذیتم می کنه. و راستش رو بخوای گمونم هنوزم باور نکردم که سرپام. چقدر creepy و مسخره است که به آدما بگم دوست من خودکشی کرد و من نمی دونستم و کنارش نبودم تو بیمارستان . آدما فکر می کنن داری براشون درام می سازی، فکرشون میره پیش قصه ها و کتابا. یه عده شون جمله های مزخرفشون راجع به قوی و ضعیف بودن رو ردیف می کنن جلوت و تو می خوای بهشون بگی چه می فهمید؟ چه می دونید هفت سال تو تاریکی نشستن یعنی چی؟ چه می فهمید اسیر شدن تو ذهن تاریک و بی صدات یعنی چی؟ میم می گفت، آدما یا زندگی رو می پذیرن، یا دیوونه میشن و به نظر من هیچ کدوم هیچ برتری به اون یکی ندارن. من هفت سال خواستم که بگم نه. گفتم نه. رشته ای رو انتخاب کردم که بتونم مجابش کنم نه. چه قدر مسخره باختم همه چیز رو. چقدر مسخره است که آدما هر فکر دیگه، "هر" فکر دیگه ای راجع بهش می کنن، چون هیچ کدوم این فکرا میم نیست. چه می فهمید وقتی دوستتون نبوده؟ از سر بدذاتیِ کسی نیست. فقط قضیه اینه که ماها تو دنیایِ جدا زندگی می کنیم. هفت سال تمام تصور کردم اگه خیلی به مرگ نزدیک بشه چه اتفاقی می افته؟ این فقط یه خیالِ دور و نامحتمل بود. من هیچ ایده ای نداشتم که میم چقدر بهش نزدیک شد، و آرزو می کرد حتی ردش هم می کرد. چقدر خودخواهانه می خواستم باشه تو زندگیم و نمی فهمیدم که حس ناکافی بودن داره می کشدش. که داره اذیتم می کنه. که بس بشه دیگه. که خستمون کرده. که دیگه خودش برای خودشم زیادیه چه برسه برای ما. من با تک تکِ این کلمه ها می میرم، از تصور بی صوت و عاجر شدنش روی تخت بیمارستان میرم، از یادآوری هاله ی غم دور چشماش. از ترس اینکه نکنه امشب آخرین شب باشه و نتونه دیگه.حتی از تصور اینکه نه میتونه به خاطر ما، ولی چقدر تُهیه و چقدر سخته این تُهی بودن براش و لابد برای همینه این حبسِ خودش. بعد مدت ها دفتر سورمه ایم رو درآوردم و می خوام بنویسم از همه چیز. از همه ی جزئیاتش. همه ی جزئیاتش. می ترسم یادم بره. و گمونم فقط میم می فهمید چقدر فراموش کردن برام ترسناکه. اما کلمه ها چقدر عاجزن. چقدر نمی تونم. بهت گفتم مثل یه رازِ قشنگ تو دلم نگهت می دارم. از تلاش برای حرف زدن راجع به این خسته شدم. حتی دارم فکر می کنم چقدر نوشتن این نوشته اینجا احمقانه است. دلم می خواد برای اولین بار آبی رو گوش بدم. اما میم من باور نمی کنم هنوز. می بینی؟ دارم راه می رم و زندگی می کنم، چطور میشه باور کرد همچین انتهایی رو؟ تو باور می کنی؟
| Design By : Night Melody |
