بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

امروز که داشتم از خونه علم بر می گشتم دوباره دیدمت. خسته تو بی آرتی نشسته بودم و دست زیر چونه داشتم خیابون و آدما رو نگاه می کردم و دیدمت که با شیطنت لبخند می زنی. چشماتُ دیدمُ شناختمت. میدونی من لبخند و نگاه آدما رو یادم نمیره. میگن چشمای آدما دریچه های قلبشونه، چشمات زلال بود، لابد مثل قلبت. اصلا کدوم بچه ای رو دیدی چشماش زلال نباشه؟

 

این سری آدامس دستت بود یا فال؟ به اینا دقت نکردم. من فقط چشاتو میدیدم و داشتم فکر می کردم که یادته منو؟ 

 اولین بار که بهت لبخند زدم ، برای چند ثانیه، درست تو فاصله ی باز و بسته شدن در بی آرتی خیره نگام کردی. منتظر بودی. منم منتظر بودم...با تعجب نگام کردی و لبخند روی لبت انگار که تردیدشو بزاره کنار یهو شکفت. ما دو تا غریبه بودیم که زبون بینمون فقط منحنی روی لبامون بود. 

این سری دوباره دیدیم همو و لبامون خندید، چیزی نگفتیم به هم.  به ایستگاه بعدی رسیدیم، از بی آرتی پیاده شدی، بهم دست تکون دادی. بهت دست تکون دادم. حالم خوب شد میدونی؟ خستگیم در رفت.

تو راه بهت فکر می کردم. به تو و بچه های خونه علم.  

بهم بگو چیه که تو چشم همتون میدرخشه؟

بگو چیه که همه جا دنبال نگاهتون می کردم؟

چیه که با لبخنداتون زنده میشم؟

نوشته شده در یکشنبه نهم آبان ۱۳۹۵ساعت 17:10 توسط ماوی| |

به سرم میزنه این صفحه رو برای همیشه مختوم کنم. به خودم میگم، دختربچه ی چهارده ساله ی شش سال پیش که نیستم دیگه. کافی نیست؟ طور دیگه ای نباید باشه؟ صدام تو خلوت این صفحه ی خالی میپیچه و انگار هنوز دارم ادامه میدم..

نوشته شده در جمعه هفتم آبان ۱۳۹۵ساعت 0:33 توسط ماوی| |

عجیب است  با اینکه حتی ساعات خیلی زیادی را با دکتر خ نگذارنده بودم اما ، انگار تا وارد فضای مغموم دانشکده نشده بودم باورم نمی شد که دیگر نیست. که دیگر نمی توانم تند و تند بروم دفترش و خیالم راحت باشد که هست. که مثل بقیه ی استاد ها نیست با قانون نانوشته ای که تو را ملزم می کند برای پنج دقیقه صحبت کردن ، پشت سرشان در سالن بدوی. 

به پریا گفتم برای همکاری های اخیرش قصد داشتم بروم و حضوری تشکر کنم، هی به تعویق انداختم. هی پشت گوش انداختم. منتظر بودیم که برگردد، اما بعد به خودمان آمدیم و دیدیم به جای خودش عکسش آمد، و به جای گل برای قدردانی، حلقه ی گل تسلیت گوشه ی دانشکده است. به خودمان آمدیم و دیدیم دکتر خ نیست که مارا جدی بگیرد، حواسش باشد، بلد باشد مهربانی کند، سر جلسه های انجمن حاضر شود، بهمان اعتماد به نفس بدهد، کار دستمان بسپرد. دیدم شماره اش روی صفحه ی گوشی دیگر کاربردی ندارد. که تشکر هایم را نمی خواند. که با حوصله سوال ها را جواب نمی دهد. که ریز به ریز ویژگی های ما را به حاطر نمی سپارد تا سر ذوقمان آورد. 

دیگر این ها نبود.

ما بودیم و دانشکده ی به عزا نشسته و چشم های نم بچه ها، و دکتر که دیگر نبود از پایین دیدش بزنیم که با تلفن حرف می زند، بین جمعیت راه می رود و کارها را سامان می دهد. 

***

این احساس فقدان است که آدم را می کشد. اینکه حضور کسی چنان پررنگ و خواستنی باشد و بعد تمام شود. مدام منتظر باشی و بعد ببینی که نیست. چنان قوی و پررنگ این فقدان را در یک سال اخیر تجربه کرده ام، که در طول روز برای لحظاتی حس کردم دیگر توانم نیست. اما میدانستم که میگذرد.

***

عصر که از تشییع برگشتم سعی کردم بخوابم. دوباره خواب تشییع اش را دیدم.

شب، کلاه سیوشرتم را پایین تر کشیدم. بند کفش هایم را محکم تر بستم و بیشتر از شب های قبل دویدم. سعی کردم فکر نکنم. هرچند نیمه های شب از خواب بپرم و ببینم باز دارم به نبودش فکر می کنم. اما خب زندگی همیشه راه خودش را می رود و ما عادت می کنیم، صبور می شویم و شاید تا می کنیم.

 

 

 

 'Dead people receive more flowers than the living ones because regret is stronger than gratitude.'

Anne Frank

نوشته شده در دوشنبه سوم آبان ۱۳۹۵ساعت 1:28 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody