بزرگراه
ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوهها، و دلتنگی
این سری آدامس دستت بود یا فال؟ به اینا دقت نکردم. من فقط چشاتو میدیدم و داشتم فکر می کردم که یادته منو؟ اولین بار که بهت لبخند زدم ، برای چند ثانیه، درست تو فاصله ی باز و بسته شدن در بی آرتی خیره نگام کردی. منتظر بودی. منم منتظر بودم...با تعجب نگام کردی و لبخند روی لبت انگار که تردیدشو بزاره کنار یهو شکفت. ما دو تا غریبه بودیم که زبون بینمون فقط منحنی روی لبامون بود. این سری دوباره دیدیم همو و لبامون خندید، چیزی نگفتیم به هم. به ایستگاه بعدی رسیدیم، از بی آرتی پیاده شدی، بهم دست تکون دادی. بهت دست تکون دادم. حالم خوب شد میدونی؟ خستگیم در رفت. تو راه بهت فکر می کردم. به تو و بچه های خونه علم. بهم بگو چیه که تو چشم همتون میدرخشه؟ بگو چیه که همه جا دنبال نگاهتون می کردم؟ چیه که با لبخنداتون زنده میشم؟ عجیب است با اینکه حتی ساعات خیلی زیادی را با دکتر خ نگذارنده بودم اما ، انگار تا وارد فضای مغموم دانشکده نشده بودم باورم نمی شد که دیگر نیست. که دیگر نمی توانم تند و تند بروم دفترش و خیالم راحت باشد که هست. که مثل بقیه ی استاد ها نیست با قانون نانوشته ای که تو را ملزم می کند برای پنج دقیقه صحبت کردن ، پشت سرشان در سالن بدوی. به پریا گفتم برای همکاری های اخیرش قصد داشتم بروم و حضوری تشکر کنم، هی به تعویق انداختم. هی پشت گوش انداختم. منتظر بودیم که برگردد، اما بعد به خودمان آمدیم و دیدیم به جای خودش عکسش آمد، و به جای گل برای قدردانی، حلقه ی گل تسلیت گوشه ی دانشکده است. به خودمان آمدیم و دیدیم دکتر خ نیست که مارا جدی بگیرد، حواسش باشد، بلد باشد مهربانی کند، سر جلسه های انجمن حاضر شود، بهمان اعتماد به نفس بدهد، کار دستمان بسپرد. دیدم شماره اش روی صفحه ی گوشی دیگر کاربردی ندارد. که تشکر هایم را نمی خواند. که با حوصله سوال ها را جواب نمی دهد. که ریز به ریز ویژگی های ما را به حاطر نمی سپارد تا سر ذوقمان آورد. دیگر این ها نبود. ما بودیم و دانشکده ی به عزا نشسته و چشم های نم بچه ها، و دکتر که دیگر نبود از پایین دیدش بزنیم که با تلفن حرف می زند، بین جمعیت راه می رود و کارها را سامان می دهد. *** این احساس فقدان است که آدم را می کشد. اینکه حضور کسی چنان پررنگ و خواستنی باشد و بعد تمام شود. مدام منتظر باشی و بعد ببینی که نیست. چنان قوی و پررنگ این فقدان را در یک سال اخیر تجربه کرده ام، که در طول روز برای لحظاتی حس کردم دیگر توانم نیست. اما میدانستم که میگذرد. *** عصر که از تشییع برگشتم سعی کردم بخوابم. دوباره خواب تشییع اش را دیدم. شب، کلاه سیوشرتم را پایین تر کشیدم. بند کفش هایم را محکم تر بستم و بیشتر از شب های قبل دویدم. سعی کردم فکر نکنم. هرچند نیمه های شب از خواب بپرم و ببینم باز دارم به نبودش فکر می کنم. اما خب زندگی همیشه راه خودش را می رود و ما عادت می کنیم، صبور می شویم و شاید تا می کنیم. 'Dead people receive more flowers than the living ones because regret is stronger than gratitude.' Anne Frank
| Design By : Night Melody |
