بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

میدانی هوا کمی سرد شده. باد می وزد و ابرها، بی قرار در آسمان جولان می دهند.

دیشب اینجا باران بارید.

با خواهرم زدیم بیرون و در خیسیِ خنک هوا چرخی زدیم. او معمولا از این کار ها نمی کرد. نهایتش این بود که پشت پنجره بایستد و از تماشا ذوقی کند. دیشب ولی می دانستم، ماجرایی هست. مثل تمام این شب های اخیر که گرفته است، که بی هوا بغض می کند... باران که می کوبید او  سرش را به سینه ام تکیه داد،من به خود لرزیدم. انبوه موهای بلندش را لمس  کردم، و فکر  کردم چقدر او را نابلدم.  آرام کردنش را. همراه بودنش را. مثل سرزمینی بود که وجب به وجبش را می شناختم اما نمی دانستم چگونه سبزش کنم.  میدانستم که حال خوشی ندارد، میدانستم از چه، و مهم تر اینکه میتوانستم احساسش کنم.

ولی نمی توانستم تسلی کوچکی باشم.

آغوش من سرد بود،

خشک بود و بی روح.

مانند ماهی قرمز کوچکی، بعد از هق هق و لرزیدن شانه هایش، از آغوشم لغزید.

رفت و بعد من ایستاده در باران،

ایستاده میانه ی بهت و عجز، به تمام سالهای خواهرانگیمان فکر می کردم. اینکه من کوچک بودم، و خواهران کوچک، همیشه ناظر اندوه های بزرگ اند. همین بود، من آدمِ ناظر بودم. من چشم هایی بودم که تمام سالها، از همان اولین قدم های کودکی، قدم هایش را نگاه می کردم تا رازش را بفهمم. تا راز زندگی را بفهمم.
او اما می گفت که تمام این سال ها آدم ها را تماشا نکرده است هیچ وقت. اما اینروزها که مجال بیشتری است، می تواند چیزهای دیگری ببیند. گمانم همین است که اینروزها کمی عوض شده... می خواستم به او بگویم که تنهایی و این سکوتِ ممتد، هرچند قلبت را می فشارد. هرچند دیوانه ات می کند. هرچند راهی ات می کند سوی خیس شدن زیر باران، و بغض های گاه و بی گاه، اما خب انتهایش خودت را از نو پیدا می کنی. اما باز لال شدم. سکوت شدم.

 چرا که من برایِ او آغوش کوچک و کوتاهی هستم، که به نظاره اش می نشینم و زیر بارانِ ناگهان مرداد، دعا می کنم تاب بیاورد این همه را و دیگر هیچ نمی گویم...

تصویرگر: هدا حدادی

 تصویرگر: هدا حدادی

 


برچسب: نامه ها, گفتگو در آیینه, از باران ها
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 18:12 توسط ماوی| |

 

نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 4:22 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody