بزرگراه

ماوی یعنی آبی، مثل اقیانوس، آسمان، کوه‌ها، و دلتنگی

دنیای ما آدمها پیچیده است...گاهی نمی شود سردرآورد چه باید کرد...آن وقت هایی هم که می فهمیم دل به کار نمی دهیم..همینیم دیگر، یا چوب ندانستن هارا می خوریم و یا دانستن و عمل نکردن...بله پیچیده است و من دارم فکر میکنم به این پیچیدگی...به یک دوست که کنارم آمد با بغض...و بعد من زُل زدم به چشمانش تا سرچشمه ی اشک هایی که آرام می چکند پیدا کنم...و بعد حرف ها از دلش ریختند بیرونُ ردیف شدند کنار هم...و حالا مَن مانده ام که وقتی هرروز چشمان سردو بی روحش را می بینم چه کار کنم؟که چطور فرار کنم تا نگاهمان گره نخورد...که چطور فرار کنم تا روبرو نشوم با او تا فکر نکند وقتی چشمم به او می افتد به جای خودش غصه هایش را می بینم...تا فکر نکند خودش گم شده است بین سختی های زندگی اش..تا وقتی مرا دید منطقش سرزنشش نکند بابت اشکهایی که ریخته شد، حرفهایی که زده شد..می ترسم این حق را از خودش بگیرد که گاهی حق دارد خسته شود..حق دارد تظار نکند به خوب بودن..دارم فکر می کنم به پیچیدگی هامان و اینکه هوا سرد بود و او گفت...دل من لرزید و حلقه ی اشک در چشمان او نیز...و اینکه همراز شدن برای ما آدم ها سخت است...و شاید بهتر بود کنارش نمی نشستم...پی اشکهایش را نمی گرفتم...

شاید بهتر باشد اصلن چشم های هم را بخوانیم و، و کلمه هارا برای بیان بعضی چیزها به بازی نگیریم

شاید بهتر باشد چشمهایمان هم دروغ بگویند حتی، و با لبخند های ساختگی روی صورتمان راه برویم ، حرف بزنیم...

زندگی از این پیچیدگی ها دارد..و مَن فکر میکنم راهی برای التیامِ دردهای یک دوست بلدم؟

و فکر میکنم به این علامت سوالها که ردیف می شوند پیش آنهای دیگر.......                    



نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۰ساعت 22:20 توسط ماوی| |

Design By : Night Melody